Actions

Work Header

Rating:
Archive Warnings:
Category:
Fandoms:
Additional Tags:
Language:
فارسی
Stats:
Published:
2023-05-19
Updated:
2024-04-21
Words:
32,213
Chapters:
9/?
Comments:
9
Kudos:
9
Bookmarks:
1
Hits:
1,430

crazy world

Summary:

دنیا در آرامش بود
تا زمانی که آنها پیدا شدن
هیچ کس نمی دانست آنها کی یا چی هستن
اما با آمدن آنها همه چی بهم ریخت
دنیا دیوانه شد
جهان ها به هم گره خورد
و زمان از بین رفت

Chapter 1: آغاز

Chapter Text

یک هفته از برگشت اوگا گذشته بود . اوگا دوسال دنیا انسان ها رو رها کرده بود و به دنیا شیاطین رفت تا چیز های جدیدی یاد بگیره اما قبل از رفتنش قول داد که جشن فارغالتحصیلی برگرده و به قولش هم عمل کرد ، اون برگشت .
فروجی از برگشتش خوشحال بود دلش برای بهترین دوستش تنگ شده بود کسی که بودن در کنارش بهترین روز و های زندگیش بود . هر روز با هم از مدرسه بر میگشتن ،بازی میکردم و تو مشکلات همیشه با هم بودن با اینکه سر هم غر میزدن یا دعوا میکردم باز هم بهترین دوست بودن و همدیگر درک میکردن با رفتنش فورجی با اینکه دوستای زیادی پیدا کرده بود احساس تنهایی میکرد اینگار حفره ای بزرگ در دلش خالی شده بود ولی زمانی که اوگا برگشت و فورجی اون دید همراه با بل و بچه ای دیگه روی شونه اش لامیا هیلدا حس کرد حفره خالی دوباره پر شده اون روز فورجی تمام زمان با اونا گذروندن روز بعدش همینطور تا آخر هفته که هر دو سرگرم بازی بودن
فورچی همین طور که چشمش به بازی بود گفت :« اوگا برای دانشگاه فکری کردی »
اینو پرسید تا یاد آوری برای اوگا باشه که باید به فکر چی باشه مشخصه براش که اوگا هیچ فکری درباره دانشگاه نکرده
اوگا بیخیال به صفحه بازی نگاه می کرد و سریع تر انشگشتا شو روی دکمه زد ``دانشگاه ؟ها ؟ههم ، چی هست ؟
فورچی فریاد زد ``احمق تو اصلا فکر کردی می خوای چطوری زندگی کنی ``
لامیا که روی تخت اوگا دراز کشیده بود و در حال خواندن کتاب بود با عصبانیت رو به فروجی کرد ``خفه شو صدات خیلی بلند ``
اوگا یه لبخند ترسناک زد و خوش بینانه گفت ``با کتک زدن مردم هم می تونم پول در بیارم ``
فورچی یه آهی از تاسفم کشید ``موندم چطور تو جامعه می خوای زندگی کنی ؟! ``
صدای کفش ها که از راه پله ها بالا می آمد شنیده شد فورجی و اوگا به در نگاه کردم و منتظر بودن در باز بشه چند ثانیه بعد در باز شد و هیلدا وارد اتاق شد
بل نیکو که در حال خط خطی کردن کتاب ریاضی اوگا بودن با دیدن هیلدا خوشحال شدن دابو بو ``نیکو ``ههمم دایو``
فورچی متوجه پاکت نامه سیاه رنگ که دست هیلدا بود شد ``هیلدا اون چیه ؟``هیدا یه نگاه به پاکت کرد و بعد به اوگا فورچی ``ما به تولد پادشاه دعوت شدیم
برای چند ثانیه سکوت حاکم شد همه چند بار پلک زدن فورچی اوگا همزمان فریاد زدن چییییییییی ؟!!!!!!
بل حسابی خوشحال بود ``دابو دا دا نیکو هم همینطور
لامیا که تقریبا از تخت پرید و کنار هیلدا رفت ``هیلدا سامان واقعا پادشاه شیاطین بزرگ همون دعوت کردن !؟ ``
هیلدا با همون چهره همیشگیش که معلوم نبود خوشحال یا ناراحت گفت : این نشان از محبت پادشاه منه
و به فورجی اوگا اشاره کرد حالا می شود عصبانیت در چهره اش دید ``باید خوشحال باشید که پادشاه بزرگ شیطان شما رو دعوت کرده زانو بزنید و ازش تشکر کنید ``
اوگا در حالت بیخیالی به هیلدا نگاه کرد گفت : اینقدر جو گیر نشو یه تولد دیگه یه سال پیرتر و احمق تر شده ها یادم رفت خودش از اول یه احمق به تمام معنا___ حرفش تموم نشده بود که ضربه محکمی به سرش خورد و بیهوش شود
فورجی که می دونست هیلدا چقدر رو پادشاه و خانواده سلطنتی حساس ترجیح داد سکوت کنه تا کتک نخورده و به اوگا نگاه کرد که مثل جسد پخش زمین شده و با نیکو هر دو دارن رو سر صورتش میزنند تا بهوش بیاد (حقت بود ) تنها چیزی که فورجی در ذهنش گفت
لامیا که همچنان خوشحال بود و دور هیلدا مثل بچه ها میچرخید گفت : کی قرار بریم ؟
هیلدا الان آروم شده بود به لامیا نگاه کرد ``فردا با آلن دولو تلپورت میکنیم ``
فورجی به هیلدا نگاه کرد ``فردا فکر کردم آخر هفته است ``
هیلدا ناگهان جدی شد ``یه چیز خیلی مهمی یادم امد ``لامیا و فورجی که با دیدن چهره جدی هیلدا نگران شدن پرسیدن چی
هیلدا به لرزه افتاد و چشمانش را بست اخم هایش را در هم کرد ``چطور تونست یادم بره چطور می توانم به عنوان یه خدمتکار شیطانی به خودم افتخار کنم ``
لامیا نگران شده بود ``چی شده هیلدا سامان ؟ ``
هیلدا دندان هایش را بهم یابید مچش را دور پاکت محکم کرد طوری که کاغذ در حال له شدن بود ``من فراموش کردم برای پادشاه بزرگ شیطانی هدیه بگیرم ``
لامیا با تعجب نگاه کرد ``هیلدا سامان هر خدمتکاری ممکن همچین اشتباهی بکنه خواهش میکنم خودتون سرزنش نکنید ``
فورجی بیخیال به هر دو اون ها نگاه میکرد و در ذهنش میگفت ( من فکرم چی شده نگو تمام این اسکول بازی ها برای یه هدیه بوده )
اوگا بلاخره بهوش آمد ``من کجام `چی شد
فروجی ``صبح بخیر ``

....

آسمان به رنگ قرمز بود اطراف همیشه بیابان پر از اسکلت قرار داشت و اونجا همیشه صدای رعد برق می آمد رعد برق های بزرگ که به زمین بر خورد می کردن و اونجا رو می سوزندن
قصر سلطنتی شیاطین در این بیابان ترسناک خودنمایی میکرد و حتی از خود بیابان ترسناک تر بود
پادشاه در اتاق خودش روی صندلی نشسته بود و پا رو پا انداخته بود و به مشاور همیشگیش دستور میداد
``خوب می خوام اون هم باشه اسمش چییییی بود یادم نمیاد اما قیافه مزخرفی داشت ولی خیلی پایه بود
مشاور یاداشت کرد
``خدمتکار چند نفر شدن `` خدمتکار پیر با خستگی به یاداشت هایش نگاه کرد ``ده هزار نفر سرورم ``
`خوبه خوبه راستی ببین تو انبار قدیمی چی پیدا کردم ``دستشو بالا آورد و گوی مشکی به مشاورش نشان داد
مشاوره با نگرانی به اون توپ سیاه عجیب نگاه کرد هیچ چیز جز سیاهی درون اون نمی دید ولی این گوی سیاه به یاد آورد همینطور اون مرد عجیب که خودش را جادوگر زمان می نامید به یادش آمد حتی پادشاه فعلی چند بار با اون ملاقات کرده ``سرورم این توپ پدرتون از جادوگر زمان هدیه گرفته بودن ``
``ها اون پیرخرفت همچین چیز باحال داشت اون جادوگر چرا به من نگفت ، بیخیال ``مشاور به توپ نگاه دیگری کرد ``من چیز عجیبی حس نمی کنم سرورم متوجه نمیشم کجا این گوی سیاه باحال ``
پادشاه انگشت اشارش رو بالا گرفت و تکون داد ``نوچ نوچ شما چون ضعیفیت حس نمیکنید اما من دارم یه نیروی باحال داخل این گوی حس میکنم خیلی جالبه `` لبخندی زد
.
.
کوسوکه لبخندی زد و پا روی پا انداخت با اون چشمان فریبنده که اینکار می توانست ذهن هر کسی بخواند یا هر کسی به بازی بگیرد به شخص روبه رویش نگاه کرد مردی که روبه روی اون بود یک شخص عادی نبود و این برای کوسوکه جالب بود این مرد تنها کسی که بعد برادرش اونو جالب و سرگرم کننده می دونست
مرد روبه رویش کمی از چایش خورد و فنجان روی جای فنجانی بر روی میز عسلی که بین اون و کوسوکه بود گذاشت و صاف نشست و به کوسوکه نگاه کرد ``نمی دونم چی بهت بگم فقط می تونم بگم خیلی احمقی ``
کوسوکه بدون تغییر چهره با همون لبخند گفت :من هر چی ی هستم جز یه احمق ، خودت می دونی اونایی که وارد مقر من شدن عادی نبودن ``
جادوگر حق به جانب گفت :برادر تو هم عادی نیست پس باید به کسانی که عادی نیستن عادت داشته باشی

لبخند از رو صورت کوسوکه رفت و با نگاه تیز بینش حالا بسیار جدی تر و ترسناک تر شده بود به جادوگر روبه رویش نگاه کرد ``اونا با برادرم فرق میکردن من با اون همه سیستم امنیت فقط تونستم یه اطلاعات کمی ازشون به دست بیارم که منو بسیار متعجب زده کرد ``
جادوگر ابرو ها شو بالا داد ``تو متعجب زده پس این اطلاعات ارزش شنیدن داره ``

کوسوکه آهی کشید ``اونا جسم ندارن مثل شبح می مونن اما فرکانس و انرژی که ازشون ساطع میشه با مردم دنیا ما فرق میکرد ``
جادوگر اخم ها شو تو هم کرد ``این امکان نداره خودت که میدونید من جادوگر زمان یا بعدی هستم اگه کسی از جهان دیگه به جهان دیگری برود من اینو می فهمم نه تنها من بلکه پلیس زمان هم متوجه میشه ``
کوسوکه ``پس من آینده هم می فهمه خودت که می دونی رییس پلیس های زمان کیه ``
جادوگر آهی از خستگی کشید ``از سایکی کمک بگیر ``
کوسوکه ``فکر کردی این به ذهنم نرسید اما سایکی هم نتونست اونا رو پیدا کنه کاملا به نظر میرسه درباره ما و توانایی های که داریم می دونستن اخم کرد سرش پایین تر گرفت اینگار داره با خودش صحبت میکنه ``خیلی دوست دارم بدونم اونا کین
.
.
چشمان آبی یاتو به زمین دوخته شده بود اما فکرش جایی دیگری بود همینطور که تاپ می خورد به احساس عجیبی که امروز دست پیدا کرده بود فکر کرد اون احساس خطر بود اما خطر از چی قرار چه اتفاقی بیفته
یاتو ، یاتو سرش را بلند کرد و چشمانش به دختری که روبه رویش بود و با نگرانی به اون خیره شده بود نگاه کرد هیوری بهترین دوست بود یا شایدم کسی که دوسش داره در هر صورت اون شخص بسیار مهم برایش هست و آسیب زدن به اون به معنی بیدار شدن خدای جنگ یاتو یابو کوه
یاتو به عبوری نگران لبخند زد نمی خواست عبوری نگران کنه از تاپ که روی آن نشسته بود بلند شد دستش را در جیب گرمکن مشکی رنگی که همیشه می پوشید گذاشت جلو تر رفت و روبه روی هیوری ایستاد و لبخندی زد هیوری کمی سرخ شد ``چی شده ؟``یوکینه که همینطور که پاکت چیپس دستش بود و یکی از دستهایش در حال برداشتن یه لایه چیپس بود با بیخیالی گفت : «حتمی داره یک فکر مزخرف میکنه »
یاتو یوکینه رو نادیده گرفت و آهی کشید ``هیچی فقط امروز یکم احساس نگرانی داشتم ``هیوری لبخندی زد و با مهربانی به یاتو نگاه کرد ``منم بعضی وقت ها اینطوری میشم ناگهان حس نگرانی بهم دست میده و میترسم اتفاقی بی افته برای شما یا خانواده ام اما وقتی اون روز با یک لبخند تموم میکنم میبینم جایی نگرانی نبوده ``یاتو پوزخند زد ولی نتوانست جلوی خنده اشو بگیره کم کم صدا خنده اش بلند شد هیوری شاکی اخم کرد ``به چی می خندی``یاتو اشکی که از چشمش می آمد پاک کرد ``نمی دونستم همچین دختر احساسی هستی ``هیوری با عصبانیت گفت : «منو باش نگران کی بودم و دارم کی دلداری میدم »
یوکینه که بیخیال به گوشه ایستاد بود تماشا میکرد گفت :من دیگه به این اسکول بازی ها عادت کردم همون لحظه گوشی یاتو زنگ خورد بلافاصله خنده اش متوقف شد و گوشی تاشو صورتی رنگ خود را از جیبش در آورد ``الو ، آره خوب حتما به موقع پیداش میکنم فقط یه عکس بفرستید ``تلفن قطع کرد هیوری و یوکینه که تمام مدت ساکت بودن و به یاتو نگاه می کردند عبوری پرسید ``یک شغل دیگه ``یاتو با خوشحالی به عبوری نگاه کرد ``باید بریم یه گربه پیدا کنیم ``یوکینه کنارشون آمد و به یاتو نگاه کرد ``نا سلامتی تو خدای میری دنبال یه گربه ``یاتو با هیجان گفت :این مهم نیست مهم اینکه به زودی به هدف خودم یعنی ساختن معبد نزدیک میشم و با خوشحالی بطری پر از پول خرد رو نشون یوکینه داد هیوری با یه لبخند به هر دوی آنها نگاه کرد که ناگهان یک نفر به اون برخورد کرد و نزدیک بود تعادل خودش را از دست بدهد هیوری به کسی که به اون برخورد کرده بود نگاه کرد یک دختر جون بود به نظر همسن سال خودش می آمد مو های بنفش روشن داشت که خرگوشی بسته بود با گیره ای ستاره ای مانند که اونو بامزه کرده بودن چشمانش هم به رنگ مو هایش بنفش بودن اما پر رنگ تر مثل رنگ مو های یاتو
دختر معذرت خواهی کرد و به راه خود ادامه داد نیوری حالا که دقت کرده بود یه گربه مشکی هم به دنبال اون دختر بود .
یاتو به دختری که به عبوری بر خورد کرده بود نگاه کرد که در حال دور شدن از آنها بود اخم ها شو تو هم کرد ``اون عادی نیست ``
سارا ``گیبل به نظرت سنسی با کوسوکه دارن چی میگن ``
گربه با آن چشمان سبزش به جلو خیره شده بود و راهش را می رفت گفت : حتما درباره اون گوی های سیاه
سارا دست تو جیب شلوار کوتاهش کرد ``کاشکی هم یکی به من میداد ``
گربه ``به نظرم بهترین کاری که جادوگر زمان انجام داد این بود که از اون گوی های سیاه به تو نداد ``
سارا شاکی شد ``چرا مگه من چمه ``
گربه ``دست پا چلفتی ، بدرد نخور ، خراب کار ، مزاحم ، پر حرف با گفتن هر یکی از این کلمه ها یک تیر به قلب سارا بر خورد میکرد
سارا بی حال مثل مجروح ها با صدای گرفته گفت : گیبل خیلی بی رحمی
گیبل با بی تفاوتی ادامه داد ``حقیقت بی رحم هست پس یاد بگیر با این حقیقت زندگی کنی یا دورش بزنی ``
سارا ترسناک خندید ``می دونی حقیقت دنیا اینه که گربه ها نمی توانند حرف بزنند چه برسه سخنرانی کنند ``
گیبل ایستاد و با چشمان سبزش به سارا نگاه کرد که با پروی تمام ایستاده بود و یه لبخند پیروز مردانه از حرفی که زده بود بر لب داشت
گیبل آهی خسته کشید و به راهش ادامه داد ``از دست جوان های امروزی ``
سارا هم پشت سر گیبل راه افتاد ``گیبل به نظرت اون خوابی که دیدم واقعی میشه ``
گیبل بدون اینکه به سارا نگاه کنه به راهش ادامه داد ``امیدوارم نشه چون اگه رویا تو به واقعیت بپیونده تمام جهان ها درگیر میشن ``
مردی بر فراز کوه ایستاده بود و نسیم خنک مو های کمی بلند مشکی آن را تکان میداد مرد به شهر نگاه کرد که برج ها تا آسمان رسیده بودن و چراغ ها شب را روز کرده بودن سیگار را بین دو انگشتانش گذاشت و از دهنش خارج کرد و دود را در هوا پخش کرد ``اینگار قرار همه چی از امشب شروع بشه ``
یک گلوله شلیک شد صدای آن در دیوار ها قدیمی کوچه های تنگ تاریک پیچید جسد خون آلود با یک سوراخ گلوله در وسط پیشانی بر روی زمین افتاد .
مرد بر فراز کوه به آسمان ابری تاریک نگاه کرد ``قرار جالب بشه ``
یک تصویر تار ایجاد شد تصویری از آسمان سرخ که شکافته شده ، جادوگر با یک دختر که یک گربه در آغوش داشت ایستاده بودن در کنار آنها چند نفر دیگه هم بودن یک مردی با مو های زرد پسری با مو های صورتی و انتن روی سر در پشت آنها یک پسر مو های بنفش سیخ سیخی و دختر کناریش با مو های زرد بلند ایستاده بود و همه با شوک به آسمان خیره شده بودن ، افراد دیگر بودن که که هیچ کدوم از آنها را نمی شناخت شهر بهم ریخته بود تصویر عوض شد و جنازه ای دید پلیس ها و یک کارگاه که فرد کنارش مو های قرمز داشت یک زمین نابود شده دید یک جنگ دید یک پسر راهنمایی که تاریکی اطراف اون گرفته و شهر اطراف آن نابود شده باز جنگ باز مرگ چندین جنازه فریاد ها گریه ها و ماه نابود شده که فقط یک حلال ازش مانده
یامادا چشمانش را باز کرد میامورا از یامادا جدا شد و متوجه چهره ترسیده و تو شوک رفته یامادا شد دستش را روی شانه یامادا گذاشت ``یامادا ``یامادا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد و به میامورا که به اون خیره شده بود نگاه کرد داشت اشک می ریخت میامورا با دیدن اشک های بهترین دوستش دستش رو روی گونه اش گذاشت و با شصتش اشک شو پاک کرد ``یامادا چی دیدی ``یامادا بدون اینکه جوابی بده لرزید و صدای گرفته ای از آن خارج شد ``من .....من ....نمی دونست چه کلمه ای می تونه چیز های که دیده توصیف کنه حس سنگینی در سینه اش داشت اینگار برای نفس کشیدن تقلا می کرد نفس کشیدن سخت بود میامورا جلو تر آمد و دستش روی دو شونه یامادا گذاشت ``یامدا به من نگاه کن ``یامدا به چشمان پسر روبه رویش نگاه کرد که با نگرانی به اون خیره شده بود میامورا دست یامادا گرفت و روی سینه اش گذاشت ``اروم نفس بکش همزمان با من نفس بکش ``یامادا سیع کرد هر کاری که میامورا به اون میگه انجام بده بعد از چند نفس حس کرد سینه اش دیگه سنگین نیست و حالا راحت تر می اونه نفس بکشه چند نفس عمیق دیگه کشید میامورا که متوجه شد حال یامادا بهتر شده نفس راحتی کشید اون نگران بود تا حالا یامادا را این طوری ندیده بود و براش سوال شده بود یامادا چی دید که همچین واکنشی نشون داد ولی سیع کرد فعلا چیزی سوال نکنه تا یامادا خودش بگه ``بهتری ؟``یامادا به تخت میامورا تکیه داد و چشمانش را بست ``بهترم ``میامورا دقت کرد هنوز دست یامادا ول نکرده دستش وقتی گرفت سرد بود و حالا گرم شده بودن ``می خوای امشب این جا بمونی ``یامادا آهی کشید غمگین به نظر می آمد ``نمی خوای بدونی چی دیدم ``میامورا نزدیک تر شد ``اگه برات سخت به من بگی می تونی بعداً این کارو بکنی ``
یامادا به میامورا نگاه کرد هیچ آثاری از شوخی نبود فقط چشمانی از ترس به اون خیره شده بودن ``ممکن بعداً وجود نداشته باشه ``میامورا با این حرف شوکه شد یامادا اینقدر این حرف جدی زده بود که ترس لرز بر جون هر کسی مینداخت.``یامادا داری منو می ترسانی بهم بگو چی دیدی ``
یامادا همه چیو که دیده بود به میامورا گفت با اینکه فکر کردن به اون چیز های که دیده بود براش سخت بود چه برسه که قرار اونا رو تجربه کنه از خودش سوال کرد که این آینده وحشتناک دیگه چیه میامورا هم همین گفت اون به نظر آروم تر از یامادا می آمد اما باز هم وحشت کرده بود از اینکه همچین آینده در انتظار آنهاست
میامورا``این آینده خیلی غیر منطقی و تخیلی میاد ، اون های که دیدی کی بودن هیچ کدوم برات آشنا نبودن ``یامادا با افرادی که تو الهام از آینده دیده بود فکر کرد هیچ کدوم آشنا نبودم همشون عجیب بود بودن مخصوصا یه اختاپوس زرد رنگ که دیده بود اون چی بود ``من هیچ کدومشون نمیشناسم حتی برام آشنا نبود ``میامورا ``پس باید بگردیم اونا رو پیدا کنیم تنها سرنخ ما هستن ``یامادا متفکرانه گفت :توی یکی از تصویر آینده که دیدم اینگار زمان قدیم بود به نظرت این چه ربطی به آینده داره ``میامورا ``شاید سفر در زمان چیزی هست ``یامادا غرغر کرد ``یکم قضیه رو جدی بگیر ``میامورا با بیخیالی سرش تکون داد ``من جدی هستم ``یه لبخند روی صورتش بود و چشمانش پر از شور هیجان برق میزد ``جدی ، آره جون خودت قشنگ مشخصه داری از هیجان برق میزنی ``میامورا لبخندی زد ``اینکه قرار کل دنیا رو نجات بدیم باحال ``یامادا آه خسته ای کشید نمی دونست چی بگه
میامورا ``امشب اینجا میمونی دیگه نه ``یامادا نمی خواست بره خونه کسی الان خونه نبود خانواده اش به مسافرت رفته بودند و خودش تنها بود مخصوصا الان که از تنهایی بیشتر از زمان دیگه ای میترسه ``باشه ``میامورا کف دست ها شو به هم زد ``خوب پس امشب می تونیم بیشتر درباره آینده بفهمیم ``
کوهینا ایستاد و به آسمون نگاه کرد که ابر های تیره ستاره ها رو پوشانده بودن و مهتاب پشت ابر ها مخفی شده بود کوکوری سان ایستاد هنوز دست کوچک کوهینا تو دستش بود متوجه شد کوهینا داره به آسمون نگاه میکنه ``کوهینا چی شده ``
کوهینا ``قرار بارون بیاد ``کوکوری سان به آسمون نگاه کرد که هیچ ستاری دیده نمی شود با اینکه تاریک بود اما ابر ها کمی مشخص بودن که هر لحظه آماده باریدن هستن ``اره ، بهتر زود تر برگردیم خونه ``خرید ها رو کمی جا به جا کرد که خستگی دستش از این همه سنگینی کمتر بشه ``من چرا برای اون دو تا احمق هم خرید کردم ``کوکوری سان با عصبانیت اینو گفت ناگهان صدای بلند تیری هر دو رو از جا پراند کوکوری سان به عقب برگشت و با ترس گفت :«این صدای چی بود » کوهینا بیخیال با همون چهره بدون واکنش گفت :«به نظر صدای اسلحه بود » کوکوری سان بیشتر عصبی شد ``اینقدر بیخیال این حرفو نزن ``کوهینا لباس کارگاهی به تن کرد ``بریم بیبینیم چیه ؟``کوکوری سان فریاد زد ``لازم نکرده به پلیس خبر میدیم
کوهینا ``اون وقت اگه واقعا صدای تیر نبود پلیس فکر میکنه ما اونا رو مسخره کردیم ``
کوکوری سان ``برام مهم نیست ``تلفنشو در آورد و به پلیس زنگ زد .
یک پلیس مرد بر روی صندلی خود نشسته بود و در حال تمرکز بر روی یک پرونده مهم به نظر می آمد بود تلفن کنارش به صدا در آمد گوشی را برداشت .
اوگینو از آسانسور پیاده شد اون خوشحال بود که قرار امشب بلاخره به خونه بره بعد از چند روز کار کردن روی یک پرونده سخت که هنوز معمای آن حل نشده و این باعث ناامیدی ولی اجازه اینو دادن که برای چند ساعت به خونه بره تو این چند روز چقدر به فکر دختر نازنیش و همسرش بود دلش بیشتر از همیشه براشون تنگ شده . در حال رفتن به سمت خروجی بود که صدای مافوقش اون رو از فکر خیال خونه در آورد با اخم به پیرمردی که اون صدا کرد نگاه کرد و با خودش فکر میکرد چه پیرمرد رو اعصابی
پیرمرد که مافوق اوگینو بود جلو تر آمد گفت :«متاسفا اوگینو امروز هم نمی تونی بری خونه یک قتل دیگه اتفاق افتاده و این یکی مشابه بقیه است اما دور تر از مکان پنج جسد قبلی » اوگینو بشتر از متعجب شد عصبانی شد و تصمیم گرفت هر طور شده قاتل پیدا کنه تا دیگه بیشتر از این از خانواده اش دور نشه برای همین به اینابا فکر کرد همکار قدیمی لبخندی زد ``فکر کنم یه بار دیگه باید ازش کمک بخوام ``

Chapter 2: گام اول

Chapter Text

فورجی همراه با اوگا لامیا و هیلدا آلن دولو کنار رود خانه که همه چی از اونجا شروع شده بود ایستادن هوا هنوز ابری بود و بوی باران میداد اینگار توفان تو راه
اوگا یه نگاه به هیلدا کرد ``این صحنه منو یاد قدیم میندازه همون موقع که پرت شدیم تو دنیا شیطان مطمئنی این دفعه سر از ناکجا آباد در نمیارم
هیلدا چشما شو ریز کرد ``اینقدر غر نزن احمق اون دفعه یه اتفاق بود ، آلن دولو ``

همه به آلن دولو که روبه روی آنها ایستاد بود و بیشتر از همه نزدیک رود خونه بود نگاه کردن که نصف شد ولی چیزی که دیدن باعث شوک همه شوکه بشن کسی از آلن دولو بیرون آمد شنل آن بلند و تاج شاخ دار آن پیدا بود و تو نگاه اول متوجه شدن اون شخص کیه

پادشاه شیاطین بزرگ »

پادشاه خنده کنان گفت :«سوپرایز ، هاها چه قیافه های خنده داری به خودتون گرفتید »
هیلدا و لامیا هر دو سریع روی زانو نشست .
هیلدا `` سرورم شما این جا چکار میکنید ما داشتیم می آمدیم خدمتتون ``
پادشاه یک لحظه فکر کرد و با بیخیالی گفت :«ها هیلدا ، گفتم بیام این جا روز تولدم بگذرونم

هیلدا همینطور که سرش پایین بود آروم گفت :«پس جشن و مهمان ها چی ؟؟! »

پادشاه بیخیال جواب داد ``اون احمق ها اسکول شدن بعد بلند بلند خندید
فورجی و اوگا که کنار هم ایستاده بودن هر دو در ذهنشان همزمان گفتن ``پادشاه شیطان بزرگ احمق ``

پادشاه به اوگا و فورجی نگاه کرد جلو تر آمد و چهره اوگا رو بررسی کرد اوگا که با تعجب به اون خیره شده بود چیزی نگفت فقط به نظرش اون یه احمق می امد

پادشاه ``قیافت مثل احمق هاست `` اوگا اخم کرد و با عصبانیت گفت :«اینو من باید بگم این مثال تاج مثل شاخ های گاو میمونه کدوم احمقی دیگه از اینا می پوشه ``

فورجی لامیا حسابی از رفتار اوگا ترسیده بودن و هیلدا شمشیرش را از چتر در آورد آلن دولو هم که عین بچه های مودب سر جایی خود نشسته بود و در حال خواندن دعا برای اوگا بود

پادشاه حرف اوگا را نادیده گرفت و خندید ``خوبه دل جرئت هم داری
اوگا از این حرکت پادشاه که اونو نادیده گرفت بیشتر اعصابش بهم ریخت دندان ها شو بهم سابید خواست چیز دیگه ای بگه که سوزن سفید به گونه اش بر خورد کرد و سردی آن را روی پوستش احساس کرد عیادت شمشیر به سمت آن گرفته بود و ترسناک گفت :«یه بار دیگه جرئت داری با سرورم توهین کن اون وقت جمجمه اتو به پادشاه هدیه میدم »

پادشاه ``هیلدا اینقدر خشن نباش `` متوجه فروجی شد که کنار اوگا ایستاده یک ابرو شو بالا داد و متفکرانه گفت :«تو کی هستی ؟»

فورجی کمی هول کرد ``من ..من فورجی توتایکی هستم دوست اوگا ``

پادشاه ``ها پس یک نوکر وفاداری ``

فورجی آهی خسته کشید ``باشه هر چی شما بگید ``فورجی یه یجور های میدونست این حرف میزنه چون هر وقت شیطانی دیده بود از هیلدا و خدمتکار های ارباب ان اونو نوکر اوگا میدونستن ولی خودش میدونست اوگا اونو به عنوان دوستش میدونه البته بعضی وقت ها واقعا حس می کرد یه نوکر که فقط در پس زمینه داستان

پادشاه به سمت دو قلو هایش رفت که رو کول اوگا مثل همیشه آویزون بودن هر دوشون در آغوش گرفت ``خوب بچه های عزیزم ببین بابا آمده `` هر دوشون آروم شده بودن دیگه بازیگوشی نمی کردن سرشون به سینه پدرشون بود

اوگا و فورجی با تعجب به دو کودک آروم شده در آغوش پادشاه شیاطین نگاه کردن

اوگا بدون اینکه از اونا چشم برداره گفت :« تا حالا اونا رو این طوری ندیدم » فورجی اضافه کرد ``منم همینطور پس این حس پدری فرزندی در بین شیاطین درست مثل انسان هاست »

اوگا برای اولین بار اونا رو این طور میدید مخصوصا بعد از اینکه نیکو به دنیا آمد بل هیچ وقت آروم نبود همیشه باهم در حال دعوا کردن بودن و حتی قبل تر فقط زمانی آروم میشود که به خواب می رفت اما الان
پادشاه به لامیا نگاه کرد که کنار اوگا و فورجی ایستاده بود لبخندی زد ``لامیا بهتر نیکو به دنیا شیاطین برگردونی``

اوگا و فورجی هر دو با لامیا سوالی نگاه کردن `` چرا باید نیکو برگردونی ؟``
لامیا بدون اینکه چشم از پادشاه برداره گفت :«نیکو بدنش کمی ضعیف تره از ارباب بل دور شدن از سرزمین مادریش ممکن باعث مریضی بانو نیکو بشه ``
جلو تر رفت و نیکو که حالا به خواب رفته بود در آغوش گرفت .نیکو زود در آغوش پدرش خوابید اما بل هنوز بیدار بود و بدون هیچ سر صدای به اونا نگاه می کرد

لامیا آروم پشت نیکو نوازش کرد ``من زود بر میگردم `` و و برای خداحافظی تعظیم کرد .
آلن دولو بار دیگه نصف شد و لامیا بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند وارد اون سیاهچاله که مثل یه گرداب آبی بود شد اون سیاه چاله اونو به دنیا شیاطین میبرد و بعد آلن دولو ناپدید شد .

پادشاه ``خوب خوب اینم از این حالا بهتر بریم ``

فوجی و اوگا حالا توجه شون به پادشاه شیاطین دادن فورجی اول حرف زد ``پادشاه کجا می خواید برید ؟``

پادشاه``باید برم یه دوست ببینم اما می خوام تو راه چند چیز سرگرم کننده امتحان کنم ``

همزمان که در حال حرف زدم بود بل کوچولو به اوگا داد
فورجی ``دوست شما انسان یا ؟

پادشاه با لحن بامزه گفت :« نگران نباش اونم مثل خودتون یه انسان »
اوگا ``صبر کن ببینم تو با یه انسان دوستی ``

پادشاه ``تو بعضی چیز ها واقعا انسان ها سرگرم کنند مخصوصا تو صنعت بازی سرگرمی که من عاشق این وجهه هستم اما بازم از احمق بودن انسان چیزی کم نمیکنه ``

اوگا ``دیگه کم کم داره میره رو اعصابم ``

فورجی با این حرف از جاش پرید میدونست اوگا اگه عصبانی بشه دعوا راه میندازه و براش هم مهم نیست طرف روبه روش کیه و حالا بدترین کس روبه روشون پادشاه شیطانی و فورجی اصلا دلش نمی خواد با عصبانی شدن اوگا و توهین به پادشاه اونو عصبانی کنه و در آخر باعث نابودی بشر بشه

فورجی ``اوگا آروم باش اون که جلوم پادشاه بزرگ شیاطین ``

اوگا بدون ترسیدن گفت :« باشه ، من از هیچ کس نمی ترسم هر چی قوی تر بهتر »

با کف دستش محکم به پیشونیش زد ``خیلی احمق ``

هیلدا ``سرورم شما می خواید به دیدن اون انسان برید ``

پادشاه `` آره اون باحال نه تو دیدیش ``

هیلدا``سرورم اون به انسان عادی نیست ممکن خطر ناک باشه ``

پادشاه ``نگران نباش ، هیچ چیز نمی تونه برای من خطر ناک باشه ``و لبخند شیطنت آمیزی زد .

...

 

مهتاب آن شب کامل بود خیابان ها آخر شب خلوت بودن فقط صدای جیرجیرک ها و وز وز پشه های که دور فانوس و لامپ ها خیابان می چرخیدن می آمد مردی سفید مو با یک کیمونو سفید که یه دستش بیرون از آستین و یک شمشیر چوبی به کمر بسته به حالت مستی تلو تلو می خورد چشمانش نیمه باز بودن و صورتش کمی سرخ شده بود `` آه خیلی خوردم ، اگه کاگورا شینپاچی بفهمند که با حقوق شون رفتم پانچیکو و خوش گذرانی پدر مو در میارن ، آه عجیب دردسری ``

ناگهان از حرکت ایستاد به اطراف نگاه کرد ``این حس سرما وسط تابستون چیه ؟!``
گین سان سرما شدیدی احساس میکرد مثل زمانی که دوباره استادش را دید این سرما درست مثل همون شاید بزرگ تر بود حس میکرد ترس مثل یه طناب دارد اندامش را میبند حالا کین سان چشمانش را بیشتر باز کرد هیچ چیز در اطراف نبود ولی ناگهان گوشه چشمش یه سایه دید که از کنار درخت پارک رد شد و در ثانیه نادید شد

گین اینقدر ترسیده بود قبلش سریع میزد عرق کرده بود ``اون چی بود نکنه یه روح نه نه نه امکان ندارد روح با من فلک زده چکار داره ``

همون لحظه چشمش به یک گوی سیاه افتاد. که روی زمین کنار درخت افتاده بود گین جلو تر رفت و گویی در دست گرفت ``این چیه ؟گویی سیاه ، شاید مال یه فالگیر باشه ، به نظر گرون میاد فردا میفروشمش گین همراه با گوی سیاه که هنوز در دستش بود به راه خود ادامه داد و خبر نداشت چی رو با خودش برده

 

چشمان قرمز در حال تماشای سامورایی بود که گویی سیاه را با خود برد و به راهش ادامه داد دندان هایش را به هم سابید ``نباید این طوری می شود

 

........

 

اینابا مثل هر روز صبح روی مبل چرمی قوه ای نشسته بود و از بخار قهوه داغ که به دماغش می خورد لذت میبرد نفس عمیقی کشید ``یه صبح دل پذیر دیگه ``

یوتا که پای لب تاب خودش بود و انگشتان ظریفش سریع روی دکمه حرکت میکردن بدون اینکه چشمش را از صفحه بردارد گفت :«یه صبح حوصله سر بر دیگه امید وارم امروز یه چی باحال پیدا بشه مگر نه میرم دیدن نوا»
اینابا کمی از قهوه شو نوشید ``دیدار شما دو تا دیوانه همیشه در آخر دردسر درست میشه »

 

همون موقع بود که در باز شد و دستیار بعدی اینابا یک پسر ۱۶ ساله با مو های مشکی چشمان قهوه ای درشت داخل شد و پشت سر اون اوگی با کت شلوار مشکی و پالتو بلند که اونو بیشتر شبیه کارگاه میکرد وارد دفتر اینابا شد

اینابا با دیدن اوگی ابرو هاش در هم رفت مشخص بود اعصابش خورد شده ``اوگی اول صبحی تو دفتر من چه غلطی میکنی چرا نمیزارید به کار زندگیم برسم هی به خاطر یه ماموریت مزخرف نیا سراغ من ، اگه دقت کرده باشی تمام مامورت های که به لطف جنابعالی میرم آخر به اون بز احمق میرسیم برو همون دستگیر کن اینقدر همون عذاب نشده ``

کی ``اینابا آروم باش ``
اینابا نفس نفس میزد معلوم نبود به خاطر سریع حرف زدن یا عصبانی بودن شاید هر دو

یوتا با لبخند جلو آمد ``خیلی وقت ندیدمتون اوگی سان که باعث خوشحالی ما بود می تونید بگید برای چی با امدنتون گند زدید به روز های خوشی ما ``

کی ``چطور میتونی با همچین لبخندی روی صورتت همچین حرف های بزنی جدی ترسناکی ``

اوگی ``اینابا یه دقیقه آروم باش گوش کن این قضیه جدی تر از اون بز هست
کی که کنار اوگی وایساده بود سرش بلند کرد تا به چهره پلیس کنارش نگاه کند و چهره اش جدی بود طوری که هر سه رو متعجب کرد

اینابا آهی کشید و با اکره گفت :«خیلی خوب بیا بشین »

اوکی روی مبل دو نفر که روبه روی اینابا بود نشست حالا فقط یک میز کوچک بین اونا فاصله بود

کی و یوتا دو طرف اینابا نشستن اینابا پا رو پا انداخت ``بهتر این مامورت کامل جدی باشه و ارزش شنیدن داشته باشه ``

اوگی ``ارزش داره ، این پرونده در مورد قتل های زنجیره
هر سه با هم تکرار کردن قتل های زنجیره ای

اوگی سرش را برای تایید تکان داد ``اولین قتل یک هفته پیش بود یک مرد سی خورده ای ساله که با شلیک یه گلوله عجیب کشته شد

کی ``منظورت از گلوله عجیب چیه ؟

اوکی ``جنس گلوله از ماده ای که دانشمند ها تا حالا اون ندیدن و تازه یه طره عجیب روی گلوله هست و جالب تر از این هست که این طرح که روی گلوله حکاکی شده پشت مقتول تتو شده

اینابا ``حالا واقعا جالب شد ، به نظر میرسه مقتول جز قاتل بوده که بعد توسط خودی ها کشته شده

اوکی ``منم یجورای همچین فکر میکردم اما چهار نفر دیگه که کشته شدن هم همین نشانه ها رو داشتن به نظرت کدوم سازمان قاتلی میاد پنج تا از قاتل های خودشو بکشه

اینابا با بیخیالی گفت :«شاید خیانت کار چیزی بودن »

اوگی ``داستان بافتن فقط باعث گیج شدن ما میشه اینابا با من بیا سر صحنه کی یوتا شما بهتر این جا بمونید

کی ``منم می خوام بیام ``یوتا که از دیدن جسد در حال درخشیدن بود .
کی ادامه داد ``نکنه فکر میکنی چون بچه هستیم دیدن یه جسد برامون بده اما یه نگاه به یوتا بنداز آخه کدوم آدم عاقلی از دیدن جسد اینقدر خوشحال میشه که بدرخشه ``

اوگی آهی کشید ``باشه `` کی یوتا همزمان گفتن هورااا

.......

 

محل قتل
پلیس های زیادی اونجا بودن و ماشین های پلیس در هر کجا دیده می شدنت مردم زیادی همراه با خبرنگار ها در طرفی جمع شده بودن ، خبرنگار ها در حال عکس گرفتن از هر چیزی بودن و فلش دوربین ها مثل چراغ قوه بودن که لحظه ای روشن خاموش میشوند ماشین پلیس دیگه ای آمد و دو نفر از آن پیاده شدن

یه پلیس میان سال که ما فوق اوگی بود با دیدن اونا اخم هایش تو هم رفت ``اونا این جا چکار میکنند ؟!``

پلیس جوان تر که کنارش ایستاده بود و در حال بررسی پرونده در تبلت که تو دستش بود گفت :« اونا از منطقه دیگه ای هستند اما رییس پلیس دستور داره برای حل این پرونده با اونا همکاری کنیم »

پلیس پیر آهی از خستگی کشید ``امیدوارم این همکاری به نتیجه برسه ``
نزدیک اون دو نفر رفت و سلامی کرد `` من اگاوا جیرو هستم مافوق پلیس این منطقه ``

پسر مو بلوند لبخندی زد اون ابرو های کشیده داشت با مو های بلند بور و از این چهره خوش تیپی مشخص بود سرشار از اعتماد بنفس ``من اوانومه سوباکی هستم ریس بخش جنایت های عجیب `` و اینم دوست من به پلیس دومی که کنارش بود اشاره کرد اون تیره پوست با مو های کلاغی مشکی بود چشمانش تیزبین و هیکل ورزیده `` کوزابور اراسه ``

اگاوا بدون حرف دیگه ای رفت سر اصل مطلب `` چقدر در مورد این پرونده میدونید ``

چهره اوانومه که ثانیه پیش خندون بود حالا جدی شده بود اگاوا کمی جا خورد که چطور یه نفر به این سرعت می تونی عوض بشه `` می دونیم این پنجمین قتل هست که در نقاط مختلف انجام شده همه قتل ها شبیه به هم هستن یه گلوله به سر خوب اینم شنیدم که گلوله ها از یه ماده عجیب ساخته شدن با طراحی ناشناخته که پشت مقتول هم دیده میشه ``

اگاوا ``بزار یه چیز دیگه اضافه کنم یک شماره روی مچ دست ``

اوانومه ``شماره روی مچ دست مثل شماره زندان ``

اگاوا`` نه مثل شماره یک نمونه آزمایش ``

اوانومه ``پس چرا این نشنیدم ؟!

اگاوا ``به این دلیل که این اولین جسد بود که شماره به همراه داشت ``

اوانومه ``پس بقیه نداشتن ، خوب این یکم موضوع پیچیده میکنه ``

ماشین دیگه ای نزدیکی ایستاد اوگی و بقیه از ماشین پیاده شدن اوانومه با دیدن اوگی گفت :«اون مامور اوگی نیست همون که میگن یه پا هیولاست »

اگاوا ``خوب چطور بگم اون واقعا بعضی وقت ها ترسناک میشه ``
اراسه با چشمان خاکستری رنگش به اوگی نگاه کرد لبخندی زد که دندان های سفیدش مشخص شد چهره اون شبیه یه قاتل بود که هدف را پیدا کرده

اوانومه به مرد کناری که مو های قرمز داشت اشاره کرد ``اون کیه ؟``
اگاوا ``اون یه گرگینه که تو آزمایشگاه درست شده همکار قدیمی اوگی اسمش اینابا هست که از پلیس بودن استعفا داده و یک دفتر برای خودش باز کرده

اوانومه زمزمه کرد `` گرگینه دست ساز ``

اراسه ``و اون دو تا بچه ؟

اگاوا ``دستیار های اینابا هستن نوزاکی کی و ساساکی یوتا ``

اینابا همراه بقیه کنار آن سه آمدند که در نزدیکی محل جنازه که با خط سفید کشیده شده بود ایستاده بودن اوگی با اخم یه نگاه به این دو پلیس تازه کرد

اوگارا ``اوگی این دو تا همون های بودن که ریس پلیس گفته بود ``

اوانومه لبخندی زد ``سلام من

اوگی اجازه کامل کردن جمله اوانومه نداد که گفت :« می دونم شما دو نفر کی هستید » اوانومه ``پس در مورد مون تحقیق کردی » اوگی ``من باید بدونم با کی قرار همکاری کنم ``

اوانومه یه نگاه به اینابا کرد که در حال برق زدن بود و با چشمان توله سگی نگاهش میکرد ``چرا این طوری به من زل زدی ؟``

اینابا ``می تونم دست بزنم `` اوانومه با تعجب پرسید ``به چی ؟!``
اینابا ``به موهات `` اوانومه ``ها مو هام ``اینابا دیگه منتظر دستور نموند نزدیک تر شد و مو های اوانومه بو کرد اوگی آهی کشید ``معذرت می خوام اون از مو خوشش میاد ``

اینابا در همین حال در حال نوازش مو های اوانومه بود ``اشکال نداره فقط مدل مو ها مو بهم نزنه ``

کی ``اینابا خودت کنترل کن ``اوانومه ``از اوگی شنیدم تو دستیار اینابا هستی ``

کی ``می تونید منو کی صدا بزنید ، مدتی با اینابا کار میکنم ``اوانومه به یوتا نگاه کرد که ازش حاله سیاه بیرون میزد و چیزی زیر لب زمزمه می کرد که به نظر نفرین یا طلسم می آمد ``اینگار دوستت از من خوشش نمیاد ``
کی با دیدن یوتا سیع کرد عادی رفتار کنه ``اون زیاد از غریبه ها خوشش نمیاد

اراسه به یوتا نگاه کرد چشمانش را باریک تر کرد هر دو به طرز عجیبی حاله سیاه داشتن کی سیع کرد این جو عوض کنه ``از آشنای با شما خوشبختم ``
اوانومه لبخندی زد و سر کی نوازش کرد ``منم همینطور پسر جون ``
کی حس کرد کسی دیگه ای پیدا کرده که اون تحسین کنه به نظرش می آمد این پلیس مهربون و باحال می آمد با چشمان پر از تحسین به اوانومه نگاه کرد .

اوگی ``بهتر بریم سراغ پرونده `` اوانومه ``اقای اگاوا تازه در مورد شماره که روی دست مقتول به من گفت شما خبر دارید دیگه

اوگی با تعجب گفت :«شماره » و به رییس نگاه کرد

اگاوا ``ماخودمون صبح در مورد شماره فهمیدیم گفتم هر وقت آمدی بهت میگم ``

اینابا که کنار اوانومه ایستاده بود گفت :« شماره مثل یک موش آزمایشگاهی که شماره داره » اگاوا ``درست ``

اوکی ``شماره چند بود ؟ ``

اوگاما ``اعدا به انگلیسی بود صفر شش ``

اوانومه زمزمه کرد ``صفر شش

اراسه ``این قتل ها عجیب یه جور های منو یاد لمینگز میندازه ``

اوانومه ``اما اون هیچ وقت از اسلحه استفاده نمیکنه

کی ``لمینگز کیه ؟
اوانومه ``یک جنایک کار ترسناک درجه یک ``

پهپادی بالا تر در حال تماشای آنها بود . مردی در اتاق تاریک که فقط روشنایی آن اتاق را چند تا مانتیور روشن کرده بودن پشت میز نشسته بود و به مانتیور جلویش خیره شده بود که تصویر اینابا و بقیه بود لبخندی زد ``بهتر به پولکا سان بگم حتما این موضوع براش جالب ``لبخندی بر روی صورتش آمد صورتی نقص آن را با یک عینک سیاه که به یک کلاه لبه دار چسبیده بود پوشانده بود .
.
.
اخبار در حال پخش خبر قتل بود و تصاویری که خبرنگار ها در صحنه گرفته بودن در حال پخش بود میامورا که روی کاناپه نشسته بود با دیدن این خبر رنگش پرید ``یامادا یه دقیقه بیا ``

یامادا از پله ها پایین آمد `` چته ؟

میامورا به تلویزیون اشاره کرد که حالا به صورت زنده از محله حادثه فیلم میگرفت یامادا با شنیدن اخبار و دیدن کارگاه مو قرمز که تو تصاویر آینده دیده بود رنگش پرید ، دوباره تمام صحنه ها جلوی چشمانش آمدن حس کرد عرق سرد روی پیشونیش نشسته قرار بود اون حادثه وحشتناک در آینده نزدیک اتفاق بیفته

یامدا اخم کرد اون باید جلوی اتفاق می گرفت اون نباید میزاشت همه چی نابود بشه ``میامورا بیا بریم کسانی که تو آینده دیدم پیدا کنیم ``

Chapter 3: یک قطعه از پازل

Chapter Text

تو کی هستی ؟!چگونه وارد برج شدی ؟! برج تو رو انتخاب نکرده تو منتخب نیستی ؟... تو چی هستی
سایه لبخند زد و کمی تعظیم کرد تاریکی نقابی بر چهره اش بود اما چشمان سبزش مثل گربه در تاریکی می درخشید لبخندی زد که دندان های سفید تیزش دیده شدن لبخند اون لرزی بر تن هر کسی مینداخت مثل یک شیطانی بود که هدف خود را در دام انداخته ``من کسی هستم که فراتر از زمان آمدم `` اینو در جواب موجودی دو پا عجیب با گوش های بلند سفید که بالا سر خود دارد و یک عصای طلایی در دست که سر عصا یک گویی آبی بود این موجود خودش را هیدون مینامید نگهبان طبقه اول برج
هیدون ``کسی که فراتر از زمان برای چی این جا آمده به نظر نمیاد که به دنبال بالا رفتن از برج باشی ``
سایه ``بالا رفتن از این برج پر از معما های حل نشده و افسانه های گمشده بسیار هیجان انگیز است اما کار من هیجان انگیز تر است آنقدر هیجان انگیز زیبا که دنیا ها را به لرزه می اندازد ``
هیدون بدون هیچ واکنشی گفت :« منظورت چیه خارجی »
سایه دستش را جلو آورد و یک گویی سیاه را به آن نشان داد
هیدون ``میتونم انرژی زیادی از این گویی سیاه حس کنم ``
سایه ``این یک گویی زمان چیزی که از آمیخته فناوری و جادو درست شده می تونه زمان و جهان ها رو بهم بریزه وسیله باحالی نه ، من که عاشق شدم
هیدون ``تو چه نقشه ای داری ``سایه باز لبخند دلهره آوری زد ``بینگو ، می خوام بازی کنم ``
.

.
(داره چه اتفاقی می افته پس این پلیس ها چکار میکنند )
(این پنجمین قتل بود )
(شنیدم همشون مثل حیوان شماره گذاری شدن )
(دیگه آدم نمی تونه بره بیرون )
(پس کی این قاتل میگیرن )
(خیلی ها میگن قاتل آدم نبوده )
(اینگار یه جسد دیگه پیدا شده )
(یه جسد دیگه شوخی میکنی )
( مردم دارن می ترسن دیگه نمیشه با آرامش رفت بیرون )
(خودمون باید یه کاری بکنیم )
( گفتی جسد دیگه اون کجاست )
(بازم اینگار قرار این قتل ادامه داشته باشه )
(خیلی دلم می خواد بدونم قاتل کیه )
(کاش بشه بعضی هم برای ما بکشه )
(عوضی )
(باز یه جسد دیگه اونم مثل بقیه کشته شده )
(یکی دیگه مرده کجا )
پیامی بزرگ با حروف درشت روی صحفه آمد و آدم های بیشماری به اون کلمات که بر روی صحفه گوشی یا مانیتور خود بود نگاه میکردن
(جسد بعدی پیدا شده در شهر آکادمی )
.
.
کوسکه ``شهر آکادمی همون شهری نیست که نود صدر شهروندان اونجا دانش آموز هستند `` کوسکه به سارا نگاه کرد دختری که پشت میز شلوغ کوسکه نشسته بود و تمام حواسش به گوشی بود که اون در دست گرفته بود و با بیخیالی تمام که در چهره اش موج می زد پیام ها رو می خوند ``اره جسد ششم فکر میکنی اینا کار اونا باشن``
کوسکه آهی کشید اون به نظر خسته می امد``اره کار خودشون
گربه که روی میز روی کوهی از برگه نشسته بود با چشمان سبز تیز بینش به کوسکه نگاه کرد گفت :«دلیل کشتن این آدم ها چیه
کوسکه ``من تحقیق کردم این آدم ها که کشته شدن در دنیا من وجود ندارن
سارا از جا پرید با هیجان گفت :« صبر کن ببینم میگی این آدم ها از دنیا دیگه بودن
کوسکه اخم کرد انگار فکرش جایی دیگری ``این بیشترین احتمال
سارا ``پس چرا اون ها رو شماره گذاری کردن و بعد کشتن ``
کوسکه ``اگه می دونستم خیلی خوب می شود ، می دونی این اولین بارم چیزی نمی دونم و سیع میکنم بفهمم ولی حس میکنم هرچی سیع کنم بفهمم اینگار به جایی نمی رسم و این منو دیونه میکنه
کوسکه روی صندلی دیگه پشت یه میز شلوغ دیگه نشست پل بینشو نیشگون گرفت باید بفهمم اونا کی هستن و چطور راجب ما می دونن اگه جلوشون نگیریم ممکن قضیه خیلی بدتر بشه خوبه به اعضای بقیه شورا زمان خبر دادم

سارا ``پس خود آینده ات چی پلیس های زمان به نظرم باید به دیدن اونا بری
کوسکه خندید و باز اون چهره مغرور به خود گرفت `` اونم به زمانش میرم دیدنش ``
.
.
میامورا ``الان می خوای بری اداره پلیس
یامادا بدون تردید گفت :« آره » اما به خودش اعتماد نداشت نمی دونست این کارش درست یانه ولی تنها چیزی که به ذهنش می رسید همین بود و به نظر اون کاری انجام دادن بهتر از ساکت نشستن و منتظر موندن خوب با این جمله خودشو قانع می کرد
میامورا ``یامادا
زمانی که میامورا اون صدا زد از افکارش خارج شد و متوجه شد میامورا کنارش نیست به عقب نگاه کرد اون چند قدم دور تر ایستاده بود میامورا آهی کشید و کنارش آمد ``یامادا آروم باش
یامادا ``منظورت چیه من آرومم
میامورا ``باید خودتو ببینی مثل گچ سفید شدی
یامادا ``من حالم خوبه جدی میگم ``خودش می دونست دروغ میگه اون خوب نبود اون آینده رو دیده بود با اینکه به میامورا گفته بود اما دیدن اون اتفاقات وحشتناک تر بود اون باید کاری می کرد نمی دونست این کاری که می خواد انجام بده درست یا نه
اگه درست نباشه همه نابود میشن
اگه درست باشه می تونم همه رو نجات بدم
یامادا در افکارش غرق شده بود و افکارش مثل طناب دور اون گرفتن و در حال خفه کردنش هستن
میامورا ``نیستی دست روی شونه رفیقش گذاشت یامادا دوست من نگران نباش ما تلاش مون میکنیم
یامادا ``ولی اگه موفق نشدیم
میامورا ``اگه شدیم چی اگه موفق شدیم به این فکر کن ما الان با هم هستیم و از چیزی خبر داریم که کسی نمی دونه یادت نمیاد اولین باری که آینده تغییر دادی تو جلو آتش سوزی ساختمون قدیمی مدرسه گرفتی و آینده رو عوض کردی
یامادا کمی از حرف های میامورا احساس راحتی کرد اینگار باری که بر دوشش بود سبک تر شده
میامورا ``این دفعه هم می تونی تغییر بدی هیچ چیز غیر ممکن نیست
یامادا همچنان که در حال نگاه کردن به چهره امیدوار کننده دوستش بود کسی پشت شانه رفیقش دید کسی که در رویایی آینده اش بود ``خودشون هستن ``
میامورا از جا پرید ``چی
و به جای که یامادا اشاره کرد نگاه کرد سه دانش آموز که لباس مدرسه پوشیده بودن یک پسر با چهره ساده یه دختر با مو های بلند صاف مشکی چهره اون دختر بسیار زیبا بود و یک دختر دیگه با مو های بنفش کوتاه که در حال خندیدن و صحبت کردن با دو نفر دیگه بود
میامورا ``اونا دانش آموزان
سه دانش آموز وارد رستوران شدن و یامادا با خوشحالی گفت :« همین من میرم »
به سرعت به سمت رستوران رفت اینقدر سریع حرکت کرد که میامورا فرصت واکنش نداشت و تنها چیزی که می تونست بگه ``هی یامادا وایسا
یامادا میامورا نادیده گرفت و حالا اون وارد رستوران شده بود
.
.
کازاما به پسری قد بلند و مو سفیدی که از کنارش رد شد نگاه کرد فکر کرد این پسر برایش آشنا است دید پسر مو سفید کسی صدا میزند ``یامادا صبر کن ``
و به دنبال اون وارد رستوران کنار خیابان شد ``هر جا میرم باید چند تا دیونه ببینم ، خدایا از وقتی با بچه های کلوپ بازی پیشرفته گشتم حس میکنم خل شدم باید آروم آروم ازشون فاصله بگیرم موندن کنار شون خطرناک ``
کازوما همین طور که در خیابان خلوت راه می رفت متوجه مردی شد که روی زمین چهار دست پانشسته و به زمین نگاه میکرد کازوما نمی توانست چشمان مرد را ببینه چون مو های ژولیده مشکی مرد عجیب صورت شو پوشنده
کازوما با دیدن مرد در ذهنش گفت :« چرا هر چی آدم دیوانه هست جلو من پیدا شون میشه ، آرامش تو حفظ کن فقط آروم از کنارش رد شو زیاد سخت نیست »
کازوما سیع کرد مثل یک آدم عادی از کنار اون مرد رد بشه جوری که کسی ندیده اما ``تو پسر کله هویجی ``
کازوما فریاد زد ``به کی میگی کله هویجی !؟``
مرد عجیب بلند شد اون قد بلند تر از اونیه که کازوما فکر میکرد داشت و به نظر کازوما طرف یه فرد منزوی و گوشه گیری می آمد ``می تونی کمکم کنی کلیدهای که گم کردم پیدا کنم ``
کازوما ``برای چی من این همه آدم از این جا رد شد ؟``
مرد ناراحت گفت :« چون اولش فکر میکردم خودم پیداشون می کنم و دلم نمیاد مدیون یه انسان بشم ``
کازوما (انسان ؟! ) یه نگاه به مرد کرد نمی تونست بفهمه داره بهش نگاه میکنه با نه ``تو می تونی ببینی ؟``
مرد عجیب کمی سرش کج کرد و با لحن پرسشی گفت :« چرا فکر میکنید نمی تونم ببینم ``
کازوما آهی کشید ``هیچی ولش کن ، کمکت میکنم چیزی که گم کردی پیدا کنی ``
مرد در جواب آروم گفت :« ممنون »
کازوما (چرا انتظار داشتم بیشتر ذوق کنه )
مرد عجیب باز ذوق گفت :« راستی به کلید ها یه آویزی عروسکی وصل یه آویزه با شکل پاندا »
کازوما متوجه شد این مرد بیشتر رو کلمه پاندا زوم کرده و با گفتن اون کلمه حاله ای خوشی بیش حد ازش دیده می شود (اصلا معلوم هست این یارو چه مرگش )
صدای بلند لاستیک های ماشین باعث شود کازوما و مرد عجیب کنارش به جاده توجه کنند که یک ماشین آخرین مدل مشکی به سرعت زیاد در جاده حرکت میکنه
کازوما با دیدن اون ماشین متعجب شد گفت :« چرا داره این طوری رانندگی میکنه خطرناک »
مرد مقابلش هیچ واکنشی نشون داد اینگار اصلا برایش مهم نیست
.
.
دایسوکه فرمون چرخوند و پیشتر پاشو روی پدال گاز فشار داد هارو که کنارش بود با ترس نگاه میکرد و کمربندش را محکم گرفته بود ``دایسوکه آروم این جا شهر نباید اینقدر سریع بری `` امید داشت حداقل با این حرف بیشتر احتیاط کنه و سرعت کمتر اما برعکس شد اون اصلا اهمیت نمی داد و بدون اینکه چشم از جاده بر داره اخم کرد ``ما باید زود به ساختمان ارادره پلیس برسیم
هارو عصبی گفت :«می دونم ولی اگه بمیریم دیگه هیچ وقت به اون جا نمیرسیم »
دایسوکه``پس حواسم پرت نکن و خفه شو ``
هارو فریاد زد ``خیلی بدجنسی ``
دایسوکه سرعت ماشین بیشتر کرد و ترس هارو هم بیشتر شد .
مردی بر روی ساختمان بلند ایستاده بود لبخند ترسناک آن بر دل هر کسی ترس می انداخت به ماشین مشکی که با سرعت بالا در حال گذر است نگاه کرد و به آن دو نفر که کنار هم بودن کازوما و مرد عجیب کنارش ``عالیه همه قطعه های پازل دارن به هم متصل میشن چشمانش برقی زدن نمی تونم منتظر اون روز بمونم این عالیه قلبم به تپش افتاد خیلی وقت همچین هیجانی نداشتم ``
حاله تاریک دور اون گرفته بودن و این باعث شد اون بیشتر شبیه به یک شیطان به نظر برسه
مردی که کنار کازوما بود اینو حس کرد این حاله شیطانی مرد به این حاله واکنش نشان داد و با اون چشمان شیطانیش به بالا نگاه کرد انتظار داشت یک شیطان ببینه یا حتی یه قهرمان با نیروی شیطانی ولی هیچی ، هیچ کس نبود
کازوما به مرد نگاه کرد که در حال تماشای ساختمان ها بود کازوما این طور میدید اون حس شوم شیطانی حس نکرده بود ``چیزی شده ؟
مرد به کازوما نگاه کرد کمی مکث کرد گفت :« هیچی »
.
.
کره جنوبی
یونگ وو آهی کشید و جلو در یک خانه ایستاد ``چرا من باید با اون تمرین کنم ``
سهی خواهر کوچکتر اون که حالا کنارش ایستاده بود گفت :« اون یه بازیکن که از اول تو دنیا واقعی قدرت بازیکنی گرفته و ما تازه قدرتمون به دنیا واقعی منتقل شده معلوم اون می تونی کامل راهنمایمون کنه ``
یونگ وو قیافه شو در هم کرد ``ازش خوشم نمیاد ``
دختر دیگر کنار یونگ وو ایستاد ``در هر صورت تو از اون عوضی تری ``
یونگ وو دندان هاشو بهم سایید و با چهره عصبانی که قرمز شده بود به یریم نگاه کرد ``تو عوضی هستی دختر احمق ``
در که رو به روی آنها بود باز شد و یه پسر بیرون آمد ``اینگار به موقع بیرون امدم ``
یریم سرخ شد ``خدای من تو حتی زمان بندی خوبی داری ``
و این باعث شد یونگ وو از حسودی بیشتر عصبانی بشه سهی به این سه نفر نگاه کرد که هر لحظه ممکن بود به جون هم بی افتن لبخندی به لب هایش آمد اون فکر کرد برادرش چقدر تغییر کرده اون تا یک سال نیم پیش یک منزوی عشق بازی بدرد نخور بود حالا اون یه قهرمان برای خانواده و کشورش شده
یونگ وو به خواهرش نگاه کرد ``چرا میخندی دیونه شدی
زود باش باید بریم ``
سهی با عجله رفت و کنار برادرش ایستاد هان جی به دوستای جدیدش نگاه کرد خنده موزیانه ای زد ``امروز قرار حسابی قوی بشیم ``
یونگ وو ``من امروز ده برابر ازت قوی تر میشم تازه تو باید به خاطر آیتم های افسانه ای که برات ساختم تشکر کنی ``
هان جی ``من بدون اون ها هم قوی بودم ``
یونگ وو ``با اونا ده برابر قوی تر شدی یالا زود باش ازم تشکر کن
یریم (این دعوا شون رو مخ )
سهی `` راستی اعضای انجمن کجان ؟``
یونگ وو `` اونا جلو تر از ما رفتن ``
هان جی ``اوما باید تا حالا شروع کرده باشن بهتر عجله کنیم ``

Chapter 4: حمله

Chapter Text

زنی مو قرمز که کلاهی با لبه های بلند بر سر داشت در راه روی طولانی راه می رفت کفش های پاشنه بلند آن صدای بلندی ایجاد می کردن و هر کسی در نزدیکی بود متوجه اون می شود چراغ ها نور کمی ایجاد میکردن و بیشتر فضا کم نور و تاریک بود .
زن مو قرمز به یک در رسید یک در سبز قدیمی رنگ رو رفته در زد و صدای مرد به گوش رسید که به اون اجازه ورود داد
در باز کرد و وارد اتاق شد رئیس دید که پشت همون صندلی قهوه ای بلند خود نشسته و چندین تلویزیون (تلویزیون های قدیمی )که صحفه های کوچک آن ها فیلم های دوربین مدار بسته خیابان را نشان میدادن
سیلوانیا ``منو صدا کردید رئیس ؟``
صدای مرد خسته که پشت به صندلی پنهان شده بود گفت :«اره ، یک ماموریت جدید داریم »
سیلوانیا متوجه شد وقتی رئیس اش اینقدر جدی داره این حرف میزنم یعنی یک ماموریت خطرناکی
رئیسش ادامه داد ``این ماموریت از طرف اون ``
سیلوانیا متوجه شد ریسش چه کسی میگه همون فرد خطرناک غیر قابل اعتماد ولی سیلوانیا نمی دونست چرا ریسش و هم لوید به اون اعتماد کردن درست که اون اطلاعات زیادی به اونا داد همینطور تکنولوژی های غیر قابل باور که به قول خودش فناوری آینده است اما بازم هم نمیشه به اون اعتماد کرد
رئیس اش اینکار ذهنش رو خونده باشه گفت :« می دونم به اون اعتماد نداری اما اون به ما کمک زیادی کرد و این ماموریت هم مربوط به کشور و سازمان میشه »
سیلوانیا ``می تونم حدس بزنم که ماموریت خطرناکی ``
رئیس ``اون گفت جزئیات بیشتر بعداً برا مون میفرسته اما هر ماموریتی که باشه به نظرم لوید مناسب انجام اون هست مخصوصا که الان فهمیدیم اون زن بچه کی هستن ``
سیلوانیا آهی کشید ``اصلا انتظار نداشتم اون زن همچین کسی باشه بهش نمی خورد ``
ریس|``به لوید هم نمی خوره یه جاسوس باشه ``
سیلوانیا لبخند کوچکی زد و تایید کرد ``درست نباید کسی از ظاهر قضاوت کرد ``
رییس ``به لوید خبر بده اون هم باید بدونه ``
سیلوانیا ``بله رییس ``
سیلوانیا از اتاق خارج شد و پشت در بسته ایستاد اون نگران بود نگران همه چی ``امیدوارم همه چی بدتر نشه ``
و سیلوانیا از همون راه روی کم نور تاریک که آمده بود بازگشت .
________
اوانومه دستش محکم روی میز بازجویی کوبید که باعث شد میز کمی تکان بخورد و با عصبانیت گفت :« درست جواب من بده »
کوکوری سان عصبی جواب داد ``من چند بار باید بهتون بگم ما فقط داشتیم از اونجا رد می شودیم که صدای شلیک شنیدیم کجای حرفم متوجه نمیشی پلیس احمق صبر کن ببینم اصلا یه پلیس حق داره با شهروندان محترم این طوری رفتار کنه می تونم همین الان ازت شکایت کنم ``
اوانومه ``خفه شو خیلی رو اعصابی ``
اینابا و بقیه که پشت شیشه ایستاده بودن و در حال تماشای بازجویی اوانومه با تنها شاهد بودن
اگاوا با دیدن آنها مثل یک فرد نا امید از زندگی گفت :« مثل اینکه این شاهد سرنخ بدرد بخوری نداره »
اوگی به دختری که روی صندلی نشسته بود و کوله مدرسه قرمز رنگش روی میز در کنارش بود نگاه کرد اون هنوز لباس فرم مدرسه ابتدایی پوشیده بود که نشون میداد اون فقط یه بچه ابتدای و مثل هر بچه دیگه در حال خوردن رامین بود اشاره کرد ``گفتی اون دختر بچه هم شاهد ؟``
اوگاوا ``درسته اونم همرا این مرد که خودشو کوکوری صدا میزنه بود ``
کی `` صبر کن گفتی کوکوری ؟!``
اینابا به دستیاری با حالت پرسشی نگاه کرد ``می دونی معنیش چیه ؟``
کی ``کوکوری سان در واقع مال یه بازی بچه گانه است که حتی بچه های مدرسه هم انجامش میدم بیشتر شبیه احضار روح میمونه ``
یوتا اضافه کرد ``من قبلا تو همون بیمارستان متروک که با نوا آشنا شدم امتحان کردیم اما اتفاقی نیفتاد بعد فهمیدیم واقعی نیست ``
کی ``فکر کنم تو بوی از ترس نبردی ``
اوگی با لحن جدی خشک گفت :« بسه ما داریم اینجا به دنبال قاتل واقعی میگردیم نه روح »
کی گفت :«معذرت می خوام »
اوگی رو به رئیسش کرد ``لطفا ادامه دهید ``
اوگاوا کمی سرش را به پایین تکان داد که به معنی تشکر از اوگی بود که بحث بی مورد حذف کرد ``این بچه همراه این مرد داشتن از خرید بر میگشتم که صدای شلیک میشنون دختر پیشنهاد میده که خودشون برن ببین چه خبر``
کی ``چه دل جرئتی احیانا بچه عادی نباید فرار کنند درست مثل شخصیت های فیلم ترسناک میرن تو دل خطر ``
اوگاوا `` اما مرده مخالت میکنه و به پلیس زنگ میزنه ``
کی ``پس الان اوانومه منتظر چه جوابی از اون بدبخت هست بنده خدا همه چیو گفت و چرا اراسه فقط به دیوار تیکه داده هیچ کاری نمی کنه اصلا برای چی رفته اتاق بازجویی
اینابا یه نگاه به اراسه کرد که دست به سینه به دیوار تیکه داد و با یه لبخند ملیح به جلو نگاه میکنه کرد جوری خیره شده بود که اینگار تمام اینا یه نمایش بی معنی `` شاید دارن پلیس خوب بد بازی میکنند ``
کی ``ولی اصلا اینطور به نظر نمیاد ``
کوهینا``به نظر میاد کوکوری سان اون آقا پلیس دارن دعوا میکنند ``
کی و بقیه متوجه شدن دختر بچه ای که تا چند دقیقه پیش در حال خوردن رامن بود حالا کنارشون ایستاده و داره منظره اتاق بازجویی تماشا میکنه
اوگی به دختر بچه نگاه کرد اون تقریبا کمی از دخترش بزرگ تر بود به نظرش چهره اون دختر بدون هیچ حسی بود مثل یک عروسک و برایش عجیب یه بچه که شاهد یک قتل مرموز اینقدر نسبت به همه چی سرد باشه
اوگی بدون اینکه تغییر در لحن و رفتارش برای نترساندن دختر بچه ایجاد کنه با همون چهره ترسناک و لحنی که اینگار یک مجرم دارد شکار میکند پرسید `` اسمت چیه ؟``
کوهینا به مردی که از اون اسمش پرسید نگاه کرد یک مرد قد بلند چهار شونه با نگاه ترسناک مثل یک شکارچی بود اما کوهینا ازش نترسید معمولا اون از کمتر چیزی میترسه اون حتی با ارواح دوست و هیچ ترسی ازشون ندارن کوهینا بدون حس و ترسی که یه ادم عادی در این موقعیت باید داشته باشه جواب داد ``ایچیماتسو کوهینا ``
اوگی ``اون مرد با تو چه نسبتی داره ``
کوهینا با این جمله جا خورد تا حالا فکر نکرده بود رابطه اون و کوکوری سان چیه اونا چه رابطه ای دارن آیا میشه گفت اونا خانواده هستن
اینابا جلو تر آمد ``بسه اوگی با اون قیافت بچه رو می ترسانی ``
اوگی با چشمان ترسناک و چهره عصبانی به اینابا نگاه کرد ``مگه قیافه من چشه ``
اینابا کمی ترسید و در ذهنش گفت :«( اون ترسناک ) داشت به شدت عرق می ریخت اوگی تو این حالت برای هر کسی ترسناک بود حتی همکاری خودش
یوتا گفت :« به نظرم شما برید بقیه بازجویی از شاهد انجام بدید شاید بتونید از اون دو تا بی مصرف کمی مفید باشید »
کی طعنه آمیز گفت ``یوتا دیگه خیلی رک بودی ``
اینابا ``به نظرم وقت تلف کردن اونا دقیقا فقط صدای تیر شنیدن اما چیزی ندیدن ``
همون لحظه در باز شد اول اورانومه با حالت بهم ریخته و بعد اراسه بیرون آمدن و در آخر کوکوری سان که اخم کرده بود و مشخص بود هنوز از دست اونورامه عصبانی
اینابا با دیدن کوکوری سان بوی عجیبی از اون حس کرد مثل بوی حیوان اون مطمئن نبود این واقعی یانه بوی یه حیوان از یک انسان حس میکنه و با خودش فکر کرد نکنه یه گرگینه دیگه است اما بوی اون هیچ شباهتی به گرگینه ها نداشت و این بیشتر باعث تعجب اینابا شد
کوکوری سان ``واقعا که شما دیگه چه پلیس های هستید ``
اوگاوا جلو تر رفت گفت :« واقعا معذرت می خوایم این پرونده خیلی برای ما مهمه و ما می خوایم چیزی از قلم نداریم حتی کوچک ترین سر نخ ممکن به ما کمک کنن »
کوکوری سان که به نظر می آمد کمی با حرف های اواگوا آروم شده بود گفت :« منظورتون از پرونده قتل های زنجیره که همه جا خبرش هست »
اوگاوا ``درست ``
کوکوری سان ``خوشحال می شدم اگه می تونستم بهتون کمک کنم اما من کوهینا هیچی ندیدم و تنها چیزی که شنیدیم صدای اسلحه بود `|
اینابا ``یه دقیقه صبر کن ، چرا تو بوی حیوان میدی ؟!``
همه با تعجب به اینابا نگاه کردن هیچ کس انتظار این حرف نداشت
کوکوری سال متعجب شد که این مرد جون چطور فهمیده مگه چه بوی می دهد دلش می خواست خودش را بو کند تا بفهمد واقعا بو می دهد یا نه ولی می دانست وقت آن نیست سیع کرد خیلی ضایع بازی در نیاورد تا لو نرود که اون روح یه روباه ``معلوم هست چی میگی شما پلیس ها همتون همینطوری هستید ``
کی ``اینابا داری چی میگی ؟``
اینابا فقط اخم کرده بود و مستقیم به کوکوری سان نگاه میکرد ``تو بوی انسان نمیدی ``
با این حرف اوگا همه مشکوک به کوکوی سان نگاه کردن اینگار منتظر یه حرکت از مرد روبه رویشون بودن ``مگه تو سگی که منو بو میکنی ؟!``
اوگی با چهره ای اخم آلود و لحن جدی اینگار که دارد با مجرم صحبت میکند گفت ``اون یه گرگینه است و می تونه بوی هر چیزی تشخیص بده مخصوصا بوی یه حیوون یا انسان و این نشون میده که تو انسان نیستی
اورانومه پوزخند زد ``پس بگو چرا حس بدی نسبیت به این یارو داشتم ``
کوکوری سان عصبی گفت :« الکی هر چیزی به من نچسبونید من یه انسانم »
کوهینا مثل همیشه با اون حالت سردش گفت :« کوکوری سان خیلی ضایع هستی »
کوکوری سان ``خفه تو یه چیزی به این پلیس های احمق بگو``
کی با مهربانی از دختر بچه پرسید ``کوهینا می دونی این مرد چرا بوی انسان نمی ده``
با این سوال کی همه به دختر بچه نگاه کرد همه منتظر جواب بودن حتی خود کوکوری سان نگران کلماتی بود که از دهن اون دختر قرار خارج بشه و این باعث لرزش شد
کوهینا``اون کوکوری سان ``
کی لبخند زد ``این که خودمون میدونین ``
کوهبنان ``می دونم بهش نمیاد ولی اون کوکوری سان واقعی ``
همه یک صدا گفتن ها
کوکوری سان کف دستشو آروم به سرش زد
کوکوری سان (احمق )
.
.
ادو شهری که روزی مال سامورایی بود و سامورایی با شمشیر خود در هر جایی از شهر دیده می شودنت اما زمانی که امانتو ها به این شهر آمدن و برنده جنگ شدن قانون آمد که دیگر هیچ سامورایی شمشیر به دست نگیرد و این برای خیلی از سامورایی ها که زندگی شون به شمشیر وابسته بود سخت بود به جز سامورایی به نام گینتوکی ساکاتا
پسری در خیابان شلوغ ایستاده بود و به تابلو سفید که با قلم بزرگ بر روی آن نوشته شده بود عجیب الخقه کار ها نگاه کرد چشمان زرد آن زیر نور بیشتر می درخشیدن و این باعث میشود سیاهی زیر چشمانش زیاد دیده نوشند
مو های سفید و کمی بهم ریخته آن کمی از صورت شو می پوشند . اون ژاکتی سبز رنگ به تن داشت که زیاد به دنیا گینتاما نمی خورد پسر آهی کشید ``چطور کارم به این جا کشید ، حالا باید برم اون گوی زمان ازشون پس بگیرم اما چه بهانی باید بیارم نمی تونم بدون گوی هم برگردم مگه نه خواهرم منو میکشه ، پس این دو راهی مرگ زندگی
_پسر کوچولو کاری داری
پسر به سمت صدا برگشت و با پسری عینکی روبه رو شد که چهره معمولی داشت اون فقط کمی ازش بزرگ تر بود و کیمینو آبی سفیدی به تن داشت ``من با عضو عجیب الخقه ها کار داشتم ``
پسر لبخند زد ``پس بفرمایید من به داخل راهنماییتون میکنم ``
پسر دیگر با تعجب گفت :« تو عضو عجیب الخقه ها هستی »
پسر عینکی کمی خجالت کشید گفت :« درست ، می تونی منو شینپاچی صدا کنی و یه نگاه به پسر روبه رویش کرد لباس های پسر برایش متفاوت برای همین فکر ممکن این پسر از راه دوری آمده باشه `` اینگار شما اهل این اطراف نیستید ``
پسر دیگر که خسته از اتفاقات چند روز پیش که برایش رخ داده بود گفت :« بهتر داخل حرف بزنیم »
شینپاچی ``البته ``
.
شینپاچی وقتی در طبقه دوم باز کرد فریاد زد ``گین چان ، کاگورا چان مشتری داریم ``
صدای سیفون کشیدن به گوش رسید و چند ثانیه بعد مردی با مو های فر نقره ای و چشمان شبیه ماهی مرده از توالت بیرون آمد ``اخیش درسته میگن هیج جا دستشویی خونه آدم نمیشه درست این خونه دوم آدم ``
شینپاچی ``شرمنده جمله غلط گفتی معمولا مدرسه بود که مثل خونه آدم هست ``
گین ``شیپاچی با این طرز فکر بچه مثبت اصلا نمی تونی تبدیل به یک مرد بالغ بشی ``
رگ عصبانیت شینپاچی در آمد و با عصبانیت گفت :« لازم نکردی یکی مثل تو اینو به من بگه »
گین طوری حرف میزد اینگار از تجربه های خودش داره میگه ``حقیقت تلخ شینپاچی کون تو زندگی باید حقیقت تلخ قبول کنی تا بتونی پیشرفت کنی و حقیقت دیگه اینکه تو کارکتر بچه مثبت عینکی هستی و این حرف ها شخصیت تو هستن این نشون میده تو برای پیشرفت در زندگی باید شخصیت عوض کنی ولی تو اینقدر گشادی که به این کار ها نمی خوری »
شینپاچی `` سر ظهری خیلی انرژی داری که اینقدر چرت پرت بگی ``
گین متوجه پسر بچه که همراه شینپاچی بود شد پرسید `` این بچه کیه ؟ ``
شینپاچی که به خاطر حرف های گینتاما حواسش از پسر که با خودش آورده بود شد با پرسیدن گین متوجه پسر شد ``این بچه مشتری امروز ماست ``
گین یه بار دیگه به بچه نگاه کرد ``لباسات عجیبه بچه اسمت چیه ؟``
پسر ``اسمم کرکو ، باید با شما حرف بزنم ``
گین ``چه جدی هم حرف میزنه بچه های امروزی چه عجیب شدن ``
شینپاچی ``کاگورا کجاست ؟``
گین ``فکر نمیکردیم امروز یه مشتری بیاد برای همین رفت یکم تو شهر برگرده ، خوب حالا آقای مشتری بیا بشین بگو چی می خوای ``
شینپاچی ``یکم مودب باشی به جایی بر نمی خوره ``
هر سه روی کاناپه های چوبی قدیمی که نشیمن گاه آنها آبی رنگ بود نشستن
کرکو یه نگاه به اطراف کرد فقط دو تا کاناپه یک میز قهوی در وسط و یک میز بزرگ در در نزدیکی پنجره که نشون میداد میز ریس هست .
کرکو یه جورایی یاد دفتر های اداری افتاد ولی اینگار این جا خونه بود تا محل کار
گین همراه شینپاچی روی کاناپه روبه روی نشست ``زود بگو کلی کار دارم ``
شینپاچی ``اینقدر دروغ نگو تو اینقدر بیکاری هستی که برای سرگرمی میری توالت ``
کرکو در وصف این دو نفر که روبه رویش نشسته بودن می تونست بگه واقعا احمق هستن ``میشه برم سر اصل مطلب ``
گین ``این بچه از کجا یاد گرفته اینقدر بزرگ گونه حرف بزنه ``
شینپاچی گین نادیده گرفت گفت :« البته بفرمایید حرف تون بزنید »
کرکو با انگشت اشاره به گین اشاره کرد ``تو دیشب وقتی مست بودی یه چیزی پیدا کردی درست ``
گین متعجب شد و چشمانی که تا نیمه باز بودن حالا بیشتر باز شده بودن و کرکو می تونست رنگ چشمان گین ببینه گین نمی خواست درباره این موضوع حرف بزنه چون بعد باید جواب شینپاچی کاگورا بده که این ماه چرا بهشون حقوق نداده اما شینپاچی با همون کلمه مست کل قضیه رو گرفت و برای گین دیر شده بود که بخواد فرار کنه
شینپاچی با لحن تهدید آمیز گفت :« گین چان »
گین که متوجه شد لو رفته سریع گفت :« آره یه توپ سیاه بود تو از کجا می دونی ؟! »
کرکو ``چون اون مال منه ``
گین همینطور که داشت با دماغش ور می رفت گفت :« مال تو اصلا اون چی هست ؟ »
کرکو ``توضیح دادنش سخت فقط خواهش میکنم اون پس بدید مگه نه جونتون در خطر می افته ``
شینپاچی ``گین اون توپ سیاه که گفتی چی هست که اینقدر خطرناک و تازه بچه جون وقتی اینقدر خطر ناک چرا دست تو ``
کرکو ``یه جور های من مسولیت اون گوی سیاه دارم ``
گین مشکوک گفت :« چرا یه بچه باید همچین مسئولیت خطرناکی داشته باشه اصلا اون گوی سیاه که میگی چی هست ؟``
کرکو ``اون در اصل گویی زمان یه وسیله که می تواند زمان فضا رو بهم بریزه یا حتی نابود کنه ``
گین و شینپاچی هر دو متعجب شدن شینپاچی احساس کرد عرق سرد دارد از پیشانیش سر می خورد و گین کمی آروم تر بود اما باز با این حرف کمی احساس ترس کرد اون دیشب خطرناک ترین چیز ممکن رو داشت و مثل احمق ها بیخیال بود اما از کجا معلوم این بچه راست میگه این سوال در ذهن گین میچرخید
گین ``از کجا معلوم نیومده باشی این جا با این حرف ها ما رو بترسونی شاید اون یه چیز گرونه که می خوای از ما بگیری ``
کرکو بدون تغییر در لحن و احساس اینگار از اینکه گین به اون گفته دروغ گو اصلا ناراحت نشده و اهمیت نداده گفت :«پس حرف من باور نمیکنی »
گین ``بگو که باور کردیم چرا باید همچین چیز خطرناکی دست تو باشه ، دست یه بچه ``
کرکو آهی کشید به نظر خسته از توضیح دادن می آمد اما عقب نکشید ``من که بچه ای معمولی نیستم من یه جادوگرم
شینپاچی ``جادوگر ؟``
کرکو ``بزازید توضیح بدم من شاگرد یک جادوگری هستم که وظیفه آن محافظت از گو های زمان که حالا شما یکی از اون دارید استاد من به غیر محافظت از گو های زمان محافظ از ابعاد ها و دنیا های دیگه رو داره اون از برخورد دو دنیا یا چند دنیا جلوگیری میکنه ``
گین ``چه تخیلی ؟``
شینپاچی ``دنیا ماهم برای خودش تخیلی ``
کرکو ``استاد من گو های زمان به شخص های خاصی داد که خود گویی بهش گفته بود ``
شینپاچی ``صبر کن مگه این گو های زمان می تونن حرف بزنن ``
کرکو ``نه اما می توانند اتفاقات گذشته و کمی از آینده رو بعضی موقع ها نشون بدن اونا خودشون صاحب خودشون انتخاب میکنند یه جور های مثل هوش مصنوعی هستن ``
گین ``حالا که اینو میگی پس چه اتفاقی می افتاد که این گوی دست من افتاد ؟``
کرکو ``مدتی پیش کسانی پیدا شدن که بسیار عجیب بودن اونا قتل انجام میدان و بدون ردی ناپدید میشدن و بعد متوجه شدیم اونا به دنبال گو های زمان هستن اونا موفق شدن چند تا از اونا رو از صاحبانشون بدزدن ، ما کسانی با توانایی بالا داشتیم اما حتی نتونستیم اونا رو پیدا کنیم استاد من میگه اونا ممکن از دنیا دیگه باشن دنیا که استاد من نمی تونه ببینه یک روز متوجه شدم اونا به پایگاه جادوگری ما نفوذ کردن و گوی دزدیدن من تونستم تعقیبشون کنم و گوی پس بگیرم اما اونا ولم نمیکردم تا وقتی که گوی بهشون نمیدادن می خواستم گوی قایم کنم اما یه جور های وقتی در حال فرار بودم و به خاطر تعقیب گریز خسته بودم گوی از دستم افتاد و همون موقع تو اونجا بودی
گین ``یه دقیقه صبر کن پس اون سایه که دیدم تو بودی ``
کرکو ``اره ، اونا هنوز دنبال من هستن اما تونستم کاری کنم منو گم کنند اما این برای مدت زیادی نیست ممکن هر لحظه پیدا شون بشه ``
شینپاچی با وحشت و صدای بلند که مثل فریاد بود گفت :« این خیلی وحشتناک اگه گوی دست اونا بیفته چه اتفاقی می افته ``
کرکو ``نمی دونم اما اونا اصلا به نظر آدم خوبی نمایان ``
گین ``من فکر شو نمیکرد همچین چیزی اینقدر خطرناک باشه خوبه امروز حوصله بیرون رفتن نداشتم مگر نه تا حالا فروخته بودمش ``
شینپاچی ``خفه ببین ما رو تو چه دردسری انداختی ``
گین ``اروم باش فقط لازم اون گوی پس بدم دیگه همه چی تموم ``
شینپاچی ``این طوری که جون اون بچه تو خطر می افته ``
کرکو ```لازم نیست نگران من باشید من می تونم بجنگم و تا زمانی که گوی بر گردنم پیش استادم دیگه مشکلی نیست ``
گین ``شنیدی چی گفت ``
شینپاچی ``فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشی ``
گین به سمت میز بزرگ کنار پنجره رفت و گوی سیاه از تو کشو در آورد و با دقت بهش نگاه کرد ``اصلا بهش نمیاد همچین چیزی خطرناکی باشه ، بگیر بچه ``
و به سمت کرکو پرتش کرد کرکو اون گرفت ``ممنونم ``
گین ``چطوری می خوای برگردی پیش استادت ``
کرکو ``من یاد گرفتم که چطور بین دنیا ها سفر کنم برای همین برگشتن برای من آسو_
کرکو حس کرد ، نیروی تاریکی همون های که آغاز تمام داستان ها هستن اونا این جا بودن فریاد زد ``از پنجره دور شو ``
همون لحظه صدای شکستن چوب به گوش رسید گین به خاطر نیروی که وارد شده بود پرت شد و به دیوار برخورد کرد شینپاچی با نگرانی فریاد زد ``گین سان
کرکو با عصبانیت دندان هایش را به هم سابید ``لعنتی اونا منو پیدا کردن ``
اون نترسیده بود بیشتر نگران بود حالا که گوی زمان دستش و دو نفر دیگه همراه اون هستن که دلیل تو خطر افتادن آنها خودش است باعث شد کمی مظطرب بشه اون تنهایی بهتر می تونست بجنگه ولی حالا باید از سه چیز محافظت کنه و این می تونست امتیازی برای اونا بشه
شینپاچی `` اونا همون های هستن که گفتی ``
دود از بین رفت و حالا شینپاچی تونست آنها رو ببینه اونا مثل انسان بودن لباس های سیاه پوشیده بودن اما ...صورت نداشتن و این اونا رو ترسناک تر میکرد شینپاچی با دیدن آدمک های بدون صورت خشکش زد برایش هم ترسناک و هم عجیب بودن ``اونا صورت ندارن !! ``
کرکو ``میدونم چندشن``
شینپاچی ``فقط چندش نیستن ترسناک هم هستن این دیگه چه جور دشمنی از تو فیلم ترسناک آمدن بیرون ``
گین در حالی که بلند می شود گفت :« فکر کنم منظورت اینا بودن واقعا به نظر خطری میان اصلا از کجا آمدن ، آدمن ؟»
کرکو ``ما در سطح اونا نیستیم اینا از اونای که دیدم قوی ترن باید فرار کنیم ``
شینپاچی ``اخه چطوری ؟``
قبل از اینکه کرکو جواب شینپاچی بده یکی از اون آدمک بدون صورت به طرفشون دوید سرعت آن چنان بالا بود که در کمتر یک ثانیه جلوی اون دو نفر قرار گرفت هر دو اینگار خشک شود زده بود و توانایی حرکت نداشتن ، دستش را بلند تا مثل شمشیر در بدن شینپاچی فرو بره اما سپر جادوی سبز رنگ با نوشته و طراحی عجیب جادوی جلویش ظاهر شد این سپر فقط تونست چند ثانیه جلوی اون بگیر و بعد مثل یک شیشه خورد شد ، ولی قبل از اینکه اون دست برنده سینه شینپاچی سوراخ کنه ضربه ای به پهلوی آدمک خورد و به طرفی پرت شد
گین برگشت به نظر می آمد اون از نیروی که اون به دیوار پرتاب کرده بود صدمه ندیده بود و به سرعت تونست شینپاچی نجات بده از این حرکت و واکنش سریع مرد کرکو متوجه شود اون یک مرد عادی نیست چون هیچ انسان عادی نمی تونه بعد از اون ضربه سریع بلند بشه و حتی به یکی از اون آدمک ها ضربه بزنه ، آدمکی که ضربه خورده بود در کناری افتاد اما سریع بلند شد اون هیچ صدمه از اون ضربه ای سنگین گین ندیده بود
گین با تعجب گفت :« یا خدا اینقدر محکم زدم هیچش نشد اینا دیگه کین بابا »
آدمک دومی دستش بلند کرد و انگشتانش مثل کرم در زیر خاک تکان می خوردن و کمی رشد کردن رشد کردن و رشد کردن اونا تبدیل به شاخه های با خار های سمی شدن
گین متوجه شد نمی تواند هم با اون مبارزه کنه هم از بچه ها محافظت کند برای همین سیع کرد فرار کند هر دو بچه زیر بغل گرفت .
کرکو شکایت کرد ``چکار میکنی منو بزار زمین خودم می تونم راه برم ``
گین عصبی گفت :« حالا وقت این حرف ها نیست »
کاگورا همینطور که چترشو گرفته بود تا از نور سوزان آفتاب محافظت بشه و لواشک به دهن صدای آهنگی مانندی از خودش در می آورد . در کنارش سگ محبوبش ساداهارا که از هر سگ دیگه ای بزرگ تر پشمالو تر و بامزه تر بود راه می رفت اینگار این دو نفر هیچ مشکلی در این دنیا نداشتن تا اینکه
ناگهان دید خونه او یا همون خانه ای گین منفجر شد و گین همراه دو بچه زیر بغل از بالا به پایین پرید شاخهک های وحشتناک بلند مثل وحشی ها به دنبال اونا بودن و در هوای آزادانه حرکت میکردن
کاگورا اینقدر متعجب شد که برای چند ثانیه تو شوک فرو رفت
گین با عجله به سمت کاگورا رفت .
کاگورا نگران گفت :« گین چان چی شده ؟!``
گین ``الان وقت ندارم داستان توضیح بدم هوی تو پسر عجیب گفتی راهی داری که از دست اینا خلاص بشیم ``
کرکو در حالی که آویزان بود گفت :« دارم ، هر کس قسمتی از دیگری بگیره لباس هم مشکلی نداره »
شینپاچی که زیر بغل گین بود لازم نبود جایی بگیره اما کاگورا جلو تر آمد و بازو گین گرفت و دست دیگه اش در پشمایی سگ بزرگ فرو رفت .
شاخه ها با تمام سرعت به طرف اون ها می آمدن گین با ترس گفت :« پسر زود باش الان که نابود شیم»
کرکو ``الان همه ناپدید میشیم ``
بشکنی زد نور سبز اینگار مانند یک طناب به دور آنها پیچید و ناگهان ناپدید شدن .

Chapter 5: قتل یا محافظت

Chapter Text

(همیشه پیشگویی های بودن که آینده را پیش بینی میکردن )
صدای کفش ها تعقیب گریز در کوچه های تاریک شهر آکادمی میپیچید سایه ها که مثل باد گذر کردن و بر روی دیوار های شهر افتادن ناپدید شدن
(بعضی از پیشگویی ها نباید گفته بشن )
جنازه ای زنی با لباس قهوه ای که مانند زندانی بود بر زمین سرد خیس افتاده بود خون سرخ زن تمام خیابان را پر کرده بود و گل های که ازمیان شکاف کف آسفالت سنگی بیرون زده بودن را رنگ کرد
(گفتن پیشگویی ممکن است منجر به ایجاد همون آینده که همه ازش میترسن بشه )
مردی مو قرمز با ردای بلند مشکی از کف دستانش آتش را به سمت آن پرت کرد
مرد در هوا به راحتی جاخالی داد اینگار این کار برای اون کاری نداشت و بر روی ساختمان کمی بلند تر فرود آمد و آن مرد را تماشا کرد
پسری با مو های مشکی سیخ سیخی که به نظر دبیرستانی می آمد با عجله کنار مرد مو قرمز قرار گرفت ``استیل بهم بگو که می تونی اون بگیری ``
(بهتر است بعضی وقت ها انسان ها متوجه نشن که چه آینده در انتظارشان هست )
استیل از شدت عصبانیت و ناتوانی در گرفتن آن مرد ماسک دار دندان هایش را بهم سابید ``ممکن خیلی دردسر ساز بشه ``
هر دو به مردی که کت شلوار مشکی به تن کرده و با ماسکی سیاه بر روی صورت که آنها را از بالا ساختمان پنج طبقه تماشا میکرد نگاه کردن نور های ساختمان پشتی همه جا رو روشن کرده بودن اما باز هم اینگار چهره آن فرد در تاریکی فرو رفته نسیم سرد کمی پایینه کتش را تکان می داد و مو های مشکی ان هم همراه با پایینه کتش تکان می خورد
کامیجو`` استیل هر کاری می خوای بکن ولی سیع کن به اون گویی زمان آسیبی نرسه ``
استیل عصبی گفت :« می دونم می دونم »
و آتش دور مچ هایش حلقه کرد
(اما انسان ها خیلی حریص هستند اونا از هر روشی استفاده میکنند تا آینده را ببیند چون فکر میکنند می توانند آن را عوض کنند )
استیل به آتش شکل داد و حمله کرد .
یامادا وارد رستوران شد زیاد شلوغ نبود برای همین به راحتی آن سه بچه دبیرستانی دید که کنار پنجره نشستن با خوشحالی با هم حرف میزنند و خبر نداشتن که همین الان هم سرنوشت تغییر کرده
(اما هیچ وقت نمی توانند سرنوشتی که از قبل در انتظار آنهاست تغییر بدن )
پسری جوان که به عنوان گارسون کار میکرد به یامادا نگاه کرد و متوجه شد چهره اون پسر با نگران ترس و اظطراب به سه نفر تازه وارد نگاه میکرد .
دختری مو حنای به کنارش آمد اون هم لباس گارسون پوشیده بود با این تفاوت که لباس دخترا دامن داشت .
هانا به هیگاشیدا خیره شد و نگاهش را دنبال کرد که اینگار به دو نفر نگاه می کرد مشتری های تازه و اون پسر که دم در وایساده بود
هانا آروم پرسید ``هیگاشیدا چی شده ؟`` همون لحظه پسر دیگه ای وارد رستوران شد اون مو های سفید و قد بلندی داشت کنار پسر دیگه ای ایستاد به نظر همدیگر میشناختم
هانا `` اونا رو میشناسی ؟``
هیگاشیدا بدون اینکه چشم از اون دو نفر بردار گفت :« نمی دونم اما یه حس بدی دارم »
صدای دختری که از پشت سر آنها آمد هر دو ترساند ``منم همینطور ``
هر دو برگشتن و به دختری با مو ها و چشمان خاکستری نگاه کردن پوست اون سفید بود مثل یه روح و چهره اش بدون هیچ حسی بود آدم نمی تونست بفهمه اون چه احساسی داره برای همین اون غیر قابل پیشبینی می دونن
هیگاشیدا `` چیزی میبینی ``
هیگاشیدا فکر نمی کرد این حسی که داره نشونه بدی باشه هر چند وقت یک بار همچین احساس به آدم دست میده اما هیچ اتفاقی بدی نمی افته اما حس می کرد این بار فرق داره اینگار قرار بود این دفعه احساس خطر بودن اون واقعی باشه
میرانوشی مثل همیشه بدون تغییر در چهره یا لحن آروم خونسرد گفت :« سرنوشت تغییر کرده »
هیگاشیدا می دونست میرانوشی غیر طبیعی اون همیشه ارواح میبینه و با اونا صحبت میکنه ولی حرف زدن درباره تغییر سرنوشت ...
هیچ کس متوجه نشد منظور میرانوشی چی بود
میرانوشی به آن دو پسر اشاره کرد ``خط سرنوشت اونا تغییر خورده و باعث تغییر اونا هم شده ``انگشت را به سه نفر دیگه برد و همینطور به خودشون که کنار هم ایستاده بودن اشاره کرد
هیگاشیدا اصلا متوجه حرف های دختر بی روح نمی شود اون تا حالا به سرنوشت و تغییر آن فکر نکرده بود اون فقط کار میکرد که زندگیشان بچرخه مخصوصا الان پدرش ورشکسته شده
هانا هیجان زده گفت :« چه باحال ولی نمی فهمم چی میگی»
هیگاشیدا ``منم نمیفهم میرانوشی می تونی واضح تر توضیح بدی ``
میرانوشی همینطور سرد آروم گفت :«ترسیدن »
هیگاشیدا کمی لرز کرد `` کی ها ترسیدن ``
میرانوشی `` میگن قرار دنیا آشوب بشه ``
هر دو آنها ساکت شدن هانا که فکر میکرد میرانوشی شوخی میکنه ولی اون جدی هیگاشیدا نمی تونست جدی نگیر وقتی اون حرف شنید حس کرد بدنش به لرز افتاد اون ترسیده بود عرق سرد را بر روی پیشانیش حس میکرد به آن دو پسر نگاه کرد که به طرف اون سه نفر میرفتن ``میرانوشی سان گفتی اونا باعث تغییر سرنوشت همه میشن ``
میرانوشی ``همین الان همه چی تغییر کرد دیگه نمیشه متوقفش کرد ``
هیگاشیدا به میرانوشی نگاه کرد دلش می خواست این یه شوخی باشه ``باید بفهمم قرار چه اتفاقی قرار بی افته ``
.
.
میکو یه دانش آموز دبیرستانی که یک زمانی عادی بود اما یک روز همه چیز تغییر کرد و توانایی دیدن چیز های به دست آورد که کسی قادر به دیدن آنها نیست .
و حالا میکو در حال قدم زدن به سمت کتابخانه بود تا چیز های بیشتری درباره ارواح بفهمد چون فکر میکرد شاید به اون کمکی کند اون امیدوار بود چیزی پیدا کند که بدردش بخورد ``ببخشید خانم ؟``
میکو با صدای پسر از فکر کردن دست کشید و به پسری که اون صدا کرد نگاه کرد اما با دیدن اون آنقدر ترسید که نفس اش بند آمد چشمانش تا حد ممکن باز شده بودن و عرق سرد بر روی پیشانیش احساس میکرد دستانش می ارزید
پسری مو سفید با چشمان آبی به اون نگاه می کرد بر روی گلویش جایی بردیگی بود اینگار کسی گلویش را بریده بود ``مشکلی پیش آمده ``
(میکو آروم باش ، چطور می توانم آروم باشم تا حالا همچین چیزی ندیدم )
پولکا سان با تعجب به اون دختر نگاه کرد چرا اون دختر داشت با وحشت بهش نگاه می کرد ``مشکلی پیش آمده ``
دختر میلرزید بعد از چند ثانیه به نظر میرسید آروم شده لبخندی زد گفت :« چیزی نیست کاری داشتید »
پولکا (چه دختر عجیبی ) ``من گم شدم یه جورایی از همراهم جدا شدم گفتم اگه میشه کمک کنید ``
میکو به اون خیره شد نمی دونست باید حرف همچین کسی باور کنه کسی که اطرافش را پر از ارواح نفرین شده است به سختی توانست خود را آروم کند حتی دیدن اون همه ارواح که فریاد از درد میکشیدن نفس اش را بند می آورد همان لحظه صدای بلند دختر در نزدیکی شنیده می شود که گفت :« پولکا سان نزدیک تر آمد و کنار پولکا ایستاد اون عینک به چشم داشت و مو های بلند بافتنی بر روی شانه هایش بودن دختر لباس دبیرستانی عحیبی پوشیده بود ``پویکا سان گفتم ازم جدا نشو تو تا حالا این اطراف نیومدی ``
پولکا سان ``معذرت می خوام دفعه بعد حواسم بیشتر جمع میکنم ``
میساکی به میکو نگاه کرد لبخندی زد و چیزی نگفت به جاش دست پولکا گرفت و اون کشان کشان با خود بورد ``بیا زود تر بریم که ماموریت منتظر ``
پولکا ``میساکی .. آروم تر ``
میکو با تعجب به هر دوی اون ها نگاه کرد به نظرش اونا آدم های عجیبی بودن و پسر کمی ترسناک چهره اون پسر برایش بی روح بود و این قضیه براش ترسناک تر میکرد .
میکو تصمیم گرفت این قضیه فراموش کنه ، دیگه تقریباً به کتابخانه رسیده بود اما هنوز ترس که چند لحظه پیش تجربه کرده بود به همراه داشت قبل از ورود به کتابخانه سیع کرد چند نفس عمیقی بکشید سرش را به چپ راست تکون داد تا همه چیز را فراموش کنند .
وارد کتابخانه شد و با دیدن روح بزرگ زشت جلویش دلش می خواست به این توانایی که دارد فحش دهد اون حتی در کتابخانه هم آرامش نداشت می خواست مثل همیشه اون نادیده بگیرد و از کنارش بگذرد اما یک نفر دید یک مرد مو قهوه ای که به نظر یکی از کارکنان کتابخانه می آمد اون با وحشت نگاه میکرد به روحی که در نزدیکی در ورود ایستاده بود میکو متوجه شود اون دارد ارواح میبینه مثل خودش باعث شد کمی خوشحال بشه کسی مثل خودش البته بودن کسانی مثل خودش که ارواح ببینند اما آنقدر قدرتمند نبود که بتواند به طور کامل آنها را ببینید اون ها فقط قادر به دیدن ارواح ضعیف بود اما این مرد به نظر می توانست اون روح بزرگ زشت را کامل ببینه
میکو جلو تر رفت و راهش را کج کرد و مرد متوجه میکو شد که اون از روح طفره رفته و همینطور اون مرد بلوند دیگر که به آنها نگاه می کرد با دیدن دختر چشمانش از تعجب گشاد شد
مرد بلوند (اون می تونی اون ببینه امکان ندارد هر آدم بزرگی که اون ببینه وحشت میکنه چه برسه به یک دختر دبیرستانی اون نه تنها وحشت نکرد بلکه با خونسردی از طفره رفت لبخند ترسناکی زد عالی شد )
.
.
صدای در آمد کسی به در ضربه میزد سارا بی حوصله آهی کشید گربه سیاه که روی کاغذ ها خوابیده بود با صدای در حتی تکان هم نخورد گیبل از پشت میز بلند شود ``اولین مهمون آه امیدوارم کسی باشه که بشه باهاش کنار آمد نه یه شخص عجیب از دنیا دیگه `` سارا در باز کرد و با دیدن مردی سرتا پا پاند پیچی شده و یک هودی مشکی به تن کرده شوکه شد و خشکش زد چند بار پلک زد مرد پاندپیچی شده به نشان احترام تعظیم کرد
سارا ``واو خیلی تعجب آور با این ریخت احترام بزاری ``صدای کوسکه از اتاق دیگه شنیده شد ``کیه سارا ؟ ``
سارا ``یه مومیایی ``
کوسوکه از اتاق بیرون آمد و با خوشحالی گفت «لیمینگز بزار بیاد داخل منتظرش بودم ``
سارا در بیشتر باز کرد و اجازه داد لیمینگز وارد بشه
کوسوکه لبخند زد ``چطوری لیمینگز خیلی وقت میشه ندیدمت ``
سارا که به نظرش لیمینگز باحال می آمد با هیجان گفت :« این یارو کیه ؟»
کوسکه با همون لبخند همیشگی جواب داد ``یه خلاف کار درجه یک ``
سارا با تعجب گفت :«خلاف کار »
کوسوکه ``اون یه خلاف کار عادی نیست اون از تمام خلاف کار ها قوی تره اون شماره یک ``
سارا چشمانش برق زد و به لیمینگز نگاه کرد ``باحال ``
موسوکه `` آره خیلی باحال وقتی با برادرم مبارزه کرد خوب اطلاعاتی تونستم از هر دوشون به دست بیارم ``
سارا با اخم به کوسکه نگاه کرد گفت :« تو از هر دوی اون ها ترسناک تری »
کوسکه همینطور که دستانش در جیبش روپوش سفیدش بودن گفت :« اینو یه تعریف در نظر میگیرم حالا لیمینگز من ماموریتی برات دارم ، می خوام از یه دختر بچه محافظ کنی »
سارا با تعجب پرسید ``چرا دختر بچه ؟!``
کوسوکه پوزخند زد حالا کمی جدی شده بود گفت :« اون دختر بچه معمولی نیست اون هم مثل من یه نابغه است »
سارا`` حالا برای چی می خوان بکشنش ؟``
کوسکه بیخیال گفت :«معلوم چون اون بچه داره کاری می کنه که اونا نمی خوان »
سارا``چرا داری ازش محافظت میکنی لطفاً جواب های کلیشه بهم نده من تو رو خوب میشناسم تو از اون های نیستی که به کسی کمک کنه بهم نگو وجدانت بیدار شده و می خوای کمک کنی ؟``
کوسوکه ``معلوم من به کسی که برای من منفعتی ندارد کمک نمی کنم اصلا همچین کسی ارزش کمک نداره ``
سار آروم تر گفت :« پس برای چی می خوای اون دختر نجات بدی ؟»
کوسوکه لبخند حیله کرانه زد طوری که کمی سیاهی چهره اش را پوشاند و چشمانش در سیاهی برق میزدن ``چون که منو اون می تونیم دنیا رو عوض کنیم ``
سارا بیخیال بدون هیچ حسی در چهره و چشمان سرد به اون نگاه کرد ``خیلی باحال بود ``
کوسکه هم بیخیال جواب داد`` ادا در نیاوردم واقعا گفتم اون می تونه کمک کنه کسانی که گوی زمان دزدیدن بگیریم ``
سارا ``چطوری ؟``
کوسوکه`` من یک ردیاب درست کردم اما هنوز کامل نیست ولی تا اینجا ردیاب نشون میده که گو های زمان در دوره و ابعاد دیگه ای هستند و این ممکن باعث بی نظمی خیلی بزرگی در جهان بشه شاید حتی جنگ ``
یک کاغذ بیرون آورد و به لیمینگز داد ``اینا مشخصات مکان و عکس اون دختر هستن و با جدید ادامه داد لیمینگز من روت حساب می کنم ``
لیمینگز مردی مرموز و ناشناخته کمی سرش پایین آورد که هم به نشان تایید بود و ناگهان مثل شبح ناپدید شد گیبل با تعجب به اطراف نگاه کرد که شاید لیمینگز جایی ببیند اما هیچ کس دیگری نبود اون رفته
سارا ``اون واقعا انسان ؟!``
کوسوکه لبخند زد و همینطور که به سمت اتاق میرفت گفت:« بیا برگردیم سر کارمون به زودی بقیه می رسن.»
.
.
در باز شد و صدای زنگوله کوچک آویزون شده بالا در به صدا در آمد مرد عینکی که در حال تمیز کردن لیوان شراب بود تا اون پیش بقیه لیوان ها بزار به کسانی که وارد شدن نگاه کرد اولین کسی وارد شد کازوکی بود شریک ری مثل همیشه لبخند زد و با انرژی گفت :« سلام کیوتارو
کیو تارو لبخند زد عینکش را بالا داد گفت :« دیر کردید »
کازوکی روی صندلی نشست و ری هم بی صدا کنارش نشست
کازوکی شرمنده گفت :«معذرت کیو تارو میرای باید میرسوندم مهد کودک »
کیو تارو با کمی ناراحتی به هر دو آن ها نگاه کرد `` شما بیش از حد درگیر اون بچه شدید می دونید اگه سازمان بفهم چه اتفاقی می افته ``
ری`` نمی زاریم بفهمن هرگز نمیزاریم `` صدای اون خشن بود لحن آن ترسناک مثل حیوانی که هر لحظه می خواد به کسانی که وارد قلمروش شدن حمله کنه
کازوکی به ری نگاه کرد کمی متعجب شده بود که ری همچین حرفی زد اما خوشحال بود اون داره تغییر میکنه نه هر دو در حال تغییر بودن و این احساس خوبی بود
کیوتارو `` فعلا از این موضوع بگذریم باهاتون تماس گرفتم برای ماموریت بعدی ``
کیوتارو پوشی جلوشون قرار داد و کازوکی اون باز کرد با دیدن مشخصات کسی که باید اون به قتل می رساند عصبانی شد شوکه شد و بعد حس کرد تمام وجودش از عصبانیت می لرزد با مشت روی میز کوبید که چند لیوان که روی اون قرار داشت تکان خوردن ``این یه دختر بچه است ما نمی تونیم یه یه بچه رو بکشیم ``
ری پرونده از دست کازوکی گرفت و با دیدن عکس دختر بچه تعجب کرد چشمانش گشاد شد هدف بعدی اون یه بچه بود یه بچه چهارده ساله حس کرد قلبش به سرعت میزند اون کسان زیادی کشته بود اما تا حالا هیچ بچه نکشته بود و نمی خواست هیچ وقت هم بکشه ولی آیا می تونن از دستورات سرپیچی کنه می کنه می تونه از زیر مامورت در بره
کیو تارو آهی خستی کشید اون می دونست این دو نفر همچین واکنشی نشون میدم برای همین توضیح که قرار بود بده آماده کرده بود ``این مامورت برای کشتن نیست اون بچه رو نباید کشته بشه``
کازوکی و ری هر جو متعجب شدن و تنها کلمه ای که از دهن هر دو آمد بیرون ``ها ``بود
.
.
مردی با لباس سیاه بر روی برج توکیو ایستاده بود و به شهری شلوغ زیر پایش نگاه می کرد اینگار دارد از منظره لذت میبرد همان لحظه کسی کنارش ظاهر میشود یک زن که همان لباس های مرد بر تن دارد تعظیم کرد
مرد همینطور که لبخند بر صورتش بود و به منظره نگاه میکرد گفت :« سرانا می دونی این منظره برای هر انسانی زیباست واقعا مسخره است من هیچ زیبای نمیبینم شاید چون انسان نیستم به نظر من این منظره کلی کار داره زیبای واقعا طوری که مردم دیگه اون خنده های مسخره شون نداشته باشن بلند شد و فریاد زد این جهان که در صلح نفرت انگیز اصلا زیبای در خود ندیده زیبای واقعا زمانی که اون خنده ها پاک پشت ساختمان ها فرو بریزند آسمان شکافته شود و زمین با خون قرمز شود از هیجان کمی سرخ شد و آهی از خوشحالی کشید به این میگن زیبا حتی تصورش هم منو به هیجان میاره ``
زن با چهره بی خیالی به مرد نگاه کرد آروم دست زد گفت :« آقای رایدر تصور های شما واقعا زیبا هستن اما الان باید بریم اون رو ملاقات کنیم »
رایدر با هیجان گفت :« آه اون بلاخره زمانش رسید خیلی هیجان انگیز خنده ای دیوانه ای کرد دلم می خواد از هیجان تمام مردم این شهر بکشم بعد ساکت شد پادشاه نفرین ها لبخندی ترسناکی زد و تاریکی صورتش را پوشاند تو مال ما میشی
.
.
سوکونا به آسمون نگاه کرد آفتاب هنوز بالا بود و آسمان روشن کرده بود
سوکونا ( اون حس دیگه چی بود ؟!)
اوراوم که به عنوان خدمتکار وفادار سوکونا همیشه با اون بود وقتی متوجه پریشانی اربابش شد گفت :« چیزی شده ارباب ؟»
سوکونا ``فقط یه چیزی حس کردم `` به شهر نگاه کرد که همین یک ماه پیش شهری زیبا شلوغ پر جنب جوش بود اما حالا به جز ساختمان های خراب و جسد های انسان ها که نتونستم فرار کنند چیزی نیست
سوکونا ( اون حس خیلی قدرتمند عجیب بود ، بیخیال حالا باید حواسم به روز مبارزه باشه دوست دارم هر چی زود تر کار تموم کنم و بعد هر جادوگری که مونده میکشم دیگه هیچ کس نمی تونی جلوی منو بگیره ) لبخند ترسناکی بر صورتش نشست صورتی که همین چند روز پیش صاحبش کس دیگه ای بود . لبخند ترسناک پادشاه نفرین ها هر انسان و جادوگری به لرزه در می آورد و ترس بر دل آنها می انداخت .

Chapter 6: اتفاق

Chapter Text

کازوما اهی از خستگی کشید و برگشت به مرد عجیب نگاه کرد که چشمانش زیر مو های مشکی ژولیده اش پنهان شده کازوما کمی کنجکاو شده بود چشمان اون چه شکلی ؟اصلا مرد عجیب می تونه ببینه !؟
کازوما ``می تونی بیشتر فکر کنی کجا آخرین بار دیدیش ؟``
مرد عجیب کمی سرش پایین آورد و متفکر به نظر می رسید ولی اینگار به نتیجه نرسید
کازوما (خدایا چرا من باید الان به این یارو عجیب بر بخورم اینگار اصلا ول بکون اون جا کلید کوفتی نیست )
کازوما وقتی از افکارش خارج شد پارکی در چند قدیمی خود دید که به نظر می رسید بچه ای اونجا برای بازی کردن نبود
کازوما ``شاید تو پارک افتاده بیا بریم اونجا ``
مرد عجیب اینگار چیزی یادش آمده باشه گفت :« من چند دقیقه تو اون پارک نشستم اون موقع شلوغ بود به نظر الان کسی نیست »
کازوما عصبی گفت :« و چرا دقیقا همون اول یادت نیومد »
مرد عجیب حرف کازوما نادیده گرفت و جلو تر حرکت کرد و به سمت پارک رفت کازوما هم به دنبالش رفت .
مرد عجیب اخم هاشو تو هم کرده بود ولی به دلیل مو های که جلو صورتش ریخته بود دیده نمی شود اما عصبی بود اون حاله قوی از پارک حس کرد بود اما به اندازه چند دقیقه قبل نبود ولی باز هم قوی بود اون حاله براش ناشناخته بود نه حاله شیطان بود نه قهرمان و این قضیه اون عصبی می کرد
.
یاتو عصبی به عکس گربه ای نارنجی که در گوشیش بود نگاه کرد و آه از خستگی کشید ``هیچ معلوم هست این گربه کجاست قبلا پیدا کردن گربه آسون بود چرا این دفعه این قدر سخت `` دلش می خواست فریاد بزند و تلفن خود رو پرت کنه اما با به یاد آوری قیمت گوشی متوقف شد
هیوری ``اینجا هم نیست خیلی عجیب یعنی کجا ممکن رفته باشه ``همینطور که به اطراف نگاه می کرد اینو گفت
یوکینه به وسایل پارک نگاه کرد که حالا خالی بودن بدون هیچ بچه ای که با وسایل ها بازی کنه ``هیوری یکم عجیب نیست این موقع هیچ بچه ای تو پارک نیست ``
هیوری در بین بوته ها چیزی دید که برق میزنه سریع به سمت اون رفت و از میان بوته ها یک جا کلید ناز بامزه به شکل پاندا پیدا کرد
هیوری به دلیل ناز بودن پاندا عروسکی کمی سرخ شد و با صدا صاف ساده گفت :« وای چقدر ناز »
یاتو عصبی گفت :« هیوری اون ول کن بیا به من کمک من دنبال این گربه لعنتی _
یاتو ایستاد اینگار سکته قلبی بهش دست داده مردمک چشمانش نازک شده بودن و نفسش اینگار سنگین عرق از پیشانیش سر خورد ``این ...دیگه چیه ؟
می تونست حس کنه حاله یک شیطان یک حاله ترسناک قدرتمند وقتی سرش برگردونت مردی دید که به نظر معمولی می آمد اما معمولی نبود مو های ژولیده که جلو صورتش بودن نمی ذاشت یاتو چهره اون به خوبی ببینه یوکینه و هیوری که متوجه یاتو شدن ولی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده
یوکینه بیخیال گفت :« یاتو چی شده؟! »
یاتو دقیقا نمی دونست چکار کنه حمله کنه یا بیخیالش بشه اما اونقدر حاله ای ترسناکی داشت که یاتو فکر نمی کرد حتی بتونه بیخیالش بشه صدای پسر دیگه که مرد صدا میکرد یاتو از خیال در آورد
کازوما ``پیداش کردی ``
یاتو دید یک پسر جوان با لباس مدرسه ای کنار اون مرد عجیب ایستاد و اینگار هیچ چیز عجیب نیست یاتو می دونست فقط خودش می تونه حس کنه اون حاله عظیم از اون مرد نمی تونست هیچ جوره آروم بگیره
هیوری ``یاتو ؟!``
یاتو به هیوری نگاه کرد که نگران ایستاده یوکینه هم کنارش یاتو (باید بهشون بگم )
مرد عجیب ``اره دست اون ``
وقتی به هیوری اشاره کرد یاتو وحشت کرد فکر کرد تمام وجودش را ترس خشم فرا گرفت خیلی وقت می شود کسی به این قدرتمندی ندیده بود نه اصلا کسی به این قدرتمندی تو این عمر طولانیش دیده بود؟ اون خیلی ها را کشته بود در خون غرق شده بود اون خدای جنگ بود هزار سال جنگید کشت با این حال الان ترسیده بود
کازوما جلو آمد ولی یاتو سیع میکرد گاردش حفظ کنه
کازوما ``ببخشید من دنبال این آمدم ``
وقتی به جا کلیدی پاندا شکل که تو دست هیوری اشاره کرد
یاتو متعجب فریاد زد ``ها !``
مرد عجیب نزدیک تر آمد و آروم گفت :« اون مال من »
کازوما ``اره گمش کرده بود و تمام روز داشت دنبالش می گشت خیلی براش مهم ``و لبخندی زد
هیوری با تعجب گفت :« تمام روز دنبال این میگشت »
یاتو همچنان با تعجب به مرد عجیب و جا کلید نگاه می کرد
یوکینه ``مثل اینکه واقعا براش مهم ``
هیوری جلو رفت و عروسک به مرد عجیب داد لبخندی زد و با مهربانی گفت :« مراقب باش دفعه دیگه گمش نکنی »
مرد فقط سر تکون داد و این حرکتش واقعا بامزه بود یاتو وقتی دید چه اتفاقی افتاده کمی راحت شد ولی هنوز گاردش پایین نیاورده بود تمام تجربه که در طول جنگ در تمام عمرش داشت نمی زاست گاردش جلو یک حریف قدرتمند پایین بیاره
ناگهان یاتو یک نیروی دیگه حس که از طرف این مرد عجیب نبود یک چیز ترسناک تر همان لحظه تمام پرنده های که در پارک بودن چه بر روی زمین چه در بوته ها چه بر روی شاخه درخت به پرواز در آمدن و همه رو از جا پراندن
مرد عجیب زمزمه کرد ``دوباره اون حس ``
یاتو تعجب کرد ( اونم حسش کرده و به نظر می رسید این دفعه اولش نیست )
کازوما (چرا حس بدی دارم داره چه اتفاقی می افته ) مرد عجیب نزدیکش ایستاد و آروم گفت :« باید فرار کنیم یه چیز خطرناک این جاست »
کازوما با خوش فکر کرد نکنه این یارو هم مثل بچه های باشگاه دیوانه است ( یک چیز خطرناک اونم تو شهر و بدتر از همه تو پارک خیلی غیر منطقی به نظر میرسه خدا چرا هر چی دیونه تو این شهر گیر من می افته )
کازوما همچنان در فکر بود و متوجه سلاحی نشدکه به سمت اون می آمد مرد عجیب فریاد زد `` مراقب باش ``و دیگه هیچی نفهمید.
.
.
تصاویر سریع رد می شدن اما می تونست اونا رو ببین صحنه های جدید و شخصیت های جدید که تو آینده که دفعه قبل دیده بود نبود این فرق میکرد خیلی چیز ها دیگه اضافه شده بودن همه چیز بدتر از قبل بود آینده همون بود اما بدتر شده بود
یامادا از ناجیمی جدا شد و نفس نفس زد (این بدتر بود این خیلی بدتر بود )
ناجیمی با هیجان پرسید ``چی شد؟ آینده دیدی ؟``
کومی و هوتو با انتظار نگاه میکردن میامورا دستی رو شونه دوستش گذاشت و با نگرانی پرسید ``حالت خوبه ؟``
یامادا با ترس و نا امیدی به میامورا نگاه کرد به نظر میامورا چهره یامادا پر از ترس وحشت بود اینگار روحش در حال متلاشی شدن بود ``میامورا ما نمی تونیم جلوشو بگیریم دیر شده همه چی نابود میشه آینده دیدم همه چی بدتر شده بود ``صدایش بلند بود اما می شود ترس در صداش تشخیص داد
میامورا نگران به یامادا خیره شد هوتو نگران پرسید ``میامورا منظور از حرف های یامادا چی بود ؟``
ناجیمی آروم گفت :« طبق واکنشش به نظر میاد چیز خوبی ندیده یامادا زود بگو چی شده » ناجیمی اصلا نگران نبود به نظر داشت از این موقعیت لذت می برد و براش هیجان انگیز هست .
یامادا ``همه چی قرار بدتر بشه ``
وقتی اینو میگفت دستاش مشت کرد و به لرزه افتاد، دستی بر روی مشتش نشست یامادا وقتی سرش بلند کرد چشمان میامورا دید که با جدید تمام به اون خیره شدن
``یامادا آروم باش باید بفهمیم چی شده ``
یامادا (میامورا راست میگه باید آروم باشم )
کومی شروع به نوشتن در دفتر اش کرد و بعد چیزی که نوشت به میامورا نشون داد ``اینده که دیده به نظر بد میاد ``
یامادا ``این دفعه وقتی ناجیمی بوسیدم آینده متفاوتی دیدم تصاویر جدیدی دیدم که توصیف کردنشون سخت هست و شخصیت های دیدم که از قبل هم عجیب تر بودن اینگار همه چی بهم ریخته بود هوتو تو زخمی بودی و کومی اون نبود من نتونستم اونو تو آینده ببینم ``
هر سه نفر خشکشون زد و برای چند ثانیه سکوت کردن ناجیمی آروم گفت :« پس من چی ؟ »
یامادا ``من آینده از نگاه تو دیدم برای همین زیاد متوجه خودم نشدم فقط من اینکار یه جایی عجیب بود به نظر تو یه شهر بودیم اما توکیو نبود و یه چیز دیگه ، افراد این رستوران هم در اینده که دیدم هم بودن ``
همه با تعجب گفتم `` ها ``همون لحظه چراغ ها چند بار خاموش روشن شدن و در آخر برق رفت ناجیمی ``یکم ترسناک شد ``
میامورا ``اصلا حس خوبی ندارم بیا از این جا بریم ``
.
میاکوشی ``عجیب برق ها رفت ``
میرانوشی ``داره یه اتفاقی می افته ``
هیگاشیدا که در اتاق استراحت بود حرف های میرانوشی بد جور اون عصبی کرده زمانی که برق ها رفت گفت :« امیدوارم این به چیزی که میرانوشی گفته ربط نداشته باشه »
مدیر رستوران یک مرد معمولی که هر جا میشه دید وارد اتاق استراحت شد و با دیدن هیگاشی گفت :« تو این جایی »
هیکاشی ``مدیر تا حالا برق ساختمون مشکل پیدا کرده ``
ساساکی مدیر رستوران چند ثانیه فکر کرد و بعد جواب داد ``بیشتر زمانی اتفاق می افته که میرانوشی مرخصی میگیره ``و این حرف باعث شد هیگیشدا بیشتر بترسد (به نظر میاد واقعا یه اتفاقی داره می افته )
.
ناجیمی ``بیرون نگاه کنید ``
تمام پرنده ها از هر نوع در حال پرواز به سمت آسمان بودن
هیچ پرنده ای دیگه رو زمین نبود حیوانات کوچک هم در حال فرار اینگار از چیزی خبر داشتن که کسی نمی دانست
تمام مردم رستوران از طریق پنجره های بزرگ می توانستم همه چیو ببینند ترسیده بودن صدای پچ پچ مردم همه جا رو پر کرده بود هر کسی چیزی می گفت ولی همه نگران بودن همه ترسیده بودن ، بیشتر مردم رستوران از جاشون بلند شده بودن و بیشتر شون می خواستن از رستوران خارج بشم اما اینگار می ترسیدم بیرون ترسناک تر از رستوران باشه . میامورا و بقیه که بلند شده بودن و کمی از پنجره فاصله داشتن ولی میامورا هنوز به بیرون نگاه می کرد ``زمانی که این اتفاقا می افته که حیوانات بتونن خطر حس کنند مثل سونامی یا زلزله ``
یامادا عصبی گفت :« هی بهم نگو که قرار یکی ازین اتفاقات بی افته »
ناجیمی سریع پشت هوتو و کومی رفت هوتو با نگرانی به میامورا گفت :« اینم ربطی به آینده که دیدی داره »
یامادا دهنش را باز کرد که جواب بدهد اما ناگهان انرژی ناشناخته زیادی شیشه ها رو شکست کسی فرصت واکنش نداشت حالا نیرو عجیب اون انرژی به مردم برخورد کرد و همه مردم که در رستوران بودن پرت شدن بعضی ها به صندلی ها خوردن بعضی ها به دیوار هر کسی به سمت پرت شد .صدای زنگ خطر به گوش رسید شیشه های شکسته رو زمین افتاده بودن میز و صندلی ها شکسته شده بودن و مردم رو زمین افتاده بودن. بعضی ها بیهوش شده بودن و بعضی ها دیگر توان حرکت نداشتن .میامورا سرفه کرد سینه اش سنگین بود صندلی که روش افتاد بود برداشت زیاد صدمه ندیده بود ولی حس میکرد قفسه سینه اش سنگین و به سختی نفس میکشه وقتی دیدش که بر اثر ضربه تار شده بود بهتر شود تونست ببینه اما چیزی که میدید اصلا خوب نبود به سختی بلند شود بدنش هنوز بر اثر بر خورد به دیوار سست شده بود ``یامادا ``دوید برای نجات جان بهترین دوستش
.
یامادا وقتی بیدار شد حس کرد مایع گرمی از سرش سر می خورد وقتی مایع لمس کرد متوجه شود خون سرش تیر می کشید و درد می کرد به سختی می توانست ببینه با تکیه بر دیوار بلند شد. شیشه های شکسته که روی کف زمین افتاده بودن در هوا معلق شدن اینگار کسی با قدرت ذهن خود آنها را معلق کرده بود و هدفشون یامادا بود. یامادا شنید کسی اسمشو صدا میزنه وقتی برگشت پشت سرش را نگاه کرد شیشه ها معلق را دید که اون هدف گرفتن اما به غیر از این یامادا دید جنازه های کومی هاجیمی میامورا و تمام مردم رستوران و کسانی که در رستوران کار میکردم همه مرده بودن زمین خونی شوده بود. یامادا همینطور که خشکش زده بود گفت :«این آینده است »
ناگهان به طرفی پرت شود و به زمین افتاد زانویش بر اثر بر خورد به زمین شدید درد گرفت دلش می خواست سر کسی که اون پرت کرده فریاد بزنه اما دید تمام اون شیشه ها که اون هدف گرفته بودن حالا سینه دوستش را سوراخ کرده بودن یامادا وحشت زده بود نمی دونست چکار کنه نمی دونست چه اتفاقی افتاده همه اینا آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که نمی تونست واکنش نشون بده اما زمانی که دید دوستش میامورا زخمی بر زمین افتاد نفسش بند امد اشک های در چشمانش حلقه زدن نام دوستش را فریاد زد بلند ترین فریادی بود که تا حالا زده بود
.
کی لیوان قهوه داغش را پایین آورد و روی میز کوچک جلویش گذاشت و متفکرانه گفت :« پس اساسا شما هم مثل اینابا سان هستید »
حالا آنها در یک دفتر بزرگ که به نظر میرسید برای یک مقام دولتی بالای باشد جمع شده بودن روی کاناپه های مشکی نشسته بودن
کوکوری سان عصبی گفت :« من یک گرگینه دست ساز نیستم » اینابا عصبی جواب داد ``خفه شو روح کثیف ``
اورانومه بسیاراروم بود همینطور که فنجان قوه شو در دست گرفت و پا رو پا انداخت با غرور گفت :« من با خلاف کار عجیب غریبی زیادی سر کار دارم برای همین زیاد تعجب نکردم »
کی ``مگه شما دنبال چه جور خلاف کار های هستید که به همچین چیزی عادت کردید ``
اورانومه ``بهتر در موردش ندونی ممکن شب کابوس ببینی بچه ``
اوگی آهی کشید ``باز هیچی جز یک روح عصبی پیدا نکردیم ``
کوکوری سان عصبی جواب داد ``میشه بگی کجای من عصبی ``
یوتا در پس زمینه به نظر می رسید در حال لذت بردن از این دعوا و بحث بین بقیه بود کی واضح می تونست ببین که داره لذت میبره و یک لبخند عصبی رو صورتش آمد اون هیچ وقت یوتا درک نکرده بود اما تا اونجایی که اون میشناخت اون ممکن بود خطرناک ترین فرد اتاق باشه
اورانومه ``بهتر همه کمی آروم باشیم این یک پرونده پیچیده است و ممکن هر لحظه پیچیده تر هم بشه `` نگاه ریزی به کوکوری انداخت
کوکوری سان ``هی این طوری منو نگاه نکن من باعث پیچیده تر شدن پرونده مضخرف شما نیستم ``
کوهینا که کنار کوکوری سان نشسته بود با لحن سرد همیشگیش گفت :« وجود شما این جا از همه پیچیده تر هست »
کوکوری سان با گریه فریاد زد ``کوهینا ``
همون لحظه در باز شد و مردی مو زرد قد بلند همراه با یک دختر بچه ناز در آغوشش خندان وارد اتاق شد و با هیجان فریاد زد `` اوگی ، می بینم همکار های جدیدی پیدا کردی و اینابا فکر نمی کردم دوباره به ایستگاه پلیس برگردی ``
اینابا عصبی گفت :« من فقط موقتی این جام چون شنیدم اوگی بدون من تو دردسر افتاده »
اوگی به این حرف اینابا اخم کرد دروغ نمی گفت اون واقعا تو یک پرونده لعنتی گیر کرده که هر لحظه داره عجیب تر میشه .
اورانومه `` تو باید همکار و دوست اوگی ، اوگاتا باشی اوراسه که کنار اورانومه نشسته بود با کنجکاو اون مرد بررسی کرد اون قد بلند و ورزشکار و همینطور یک احمق به نظر می رسید
اوگاتا پوزخند مغرورانه زد ``من هم درباره شما شنیدم مامور اورانومه و همینطور مامور اراسه ``اوگی ``دیر کردی ``
اوگاتا`` خوب حداقل زود تر از افراد جدید رسیدم ``
کی با تعجب گفت :« افراد جدید! ؟»
اینابا ``اوگی چند نفر تو این پرونده هستن ؟``
اورانومه `` حالا که حرفشون شد کجان ؟``
کی ``میشه لطفاً یکی توضیح بده در مورد چه کسانی حرف میزنید ``
اوگی ``دو مامور جدید که قبول کردن این پرونده بگیرن با اینکه در حوزه و منطقه اونا نبود ``
اینابا `` اینقدر بیکار بودن که آمدن تو حوزه ما فعالیت کنند اصلا معلوم پلیس های دیگه چکار میکنند ``
اوگی آهی کشید اون به خاطر این پرونده چند روزی استراحت نکرده بود و خیلی خسته بود دوست داشت زود تر به خونه برگرده پیش دختر و همسرش دلش برای اونا تنگ شده حس میکرد به خاطر چند روز ندیدن اونا کاملا انرژیش خالی شده و دیدن اونا دوباره می تونه بهش انرژی بده همان لحظه اوگاوا همراه با دو نفر دیگه وارد اتاق شد مردی با کت شلوار مشکی و یک ژست مغرورانه و یک مرد دیگه که شبیه هر پلیسی بود . اوگاوا با نگاه به همه گفت :«خوبه میبینم همه هستن می خواستم دو نفر دیگه که قرار تو این پرونده به ما کمک کنند معرفی کنم »
اینابا `` فکر نمی کنید همین الان هم به اندازه کافی تعداد مون برای این پرونده زیاده ``
اوگاوا دهنش را باز کرد تا جواب بده که داسکه جلو تر آمد گفت :« هر چی تعداد بیشتر باشه یعنی فکر های بیشتر البته فکر نمی کنم شما زیاد اهل فکر کردن باشید مگر نه تا حالا این پرونده ساده حل شده بود »
در پشت داسکه هارو از طرز حرف زدن داسکه کمی عصبی شده بود اون تصور میکرد می تونه معرفی خوب با بقیه داشته باشه و با پلیس های دیگه دوست بشه تا بتونه به خوبی همکاری کنه اما داسکه قشنگ گند زد به تمام تصور های هارو
اورانومه مغرورانه جواب داد ``پس تو قرار باهوش گروه باشی ``
داسکه به اورانومه نگاه کرد ``معلوم من ، از کسانی که در این اتاق هستن باهوش ترم ``
اینابا `` از این پلیس های که اخلاق گند دارن به اندازه کافی داریم چرا اینا رو آوردی ؟``
اوگاوا `` من نیاوردم خودشون خواستن در حل این پرونده کمک کنند ``
داسکه ``درست خودم خواستم به حل این پرونده کمک کنم کنجکاو شده بودم چه پرونده مهمی هست وقتی اطلاعات که درباره این پرونده رو خوندم فهمیدم همچین با پرونده های معمولی جنایی فرق زیادی نداره ``
کی عصبی لبخند زد در صورتی که یوتا دلش می خواست همین الان این مرد بکشه لبخندی که به لب داشت همیشه گول زننده بوده هیچ وقت هیچ کس نمی فهمید پشت اون چهره معصوم چه فرد ترسناکی اما هاله شومی از یوتا خارج میشه خیلی ترسناک تر از اون لبخند بود .اراسه کمی ترسناک به داسکه نگاه می کرد ولی اورانومه آروم بود اون اهمیت به توهین های اون مرد نمی داد
کوکوری سان گفت :« ببخشید میپرم وسط توهین های شما من می تونم برم »
داسکه `` شما نه ``
کوکوری سان `` چرا اون وقت؟! ``
داسکه ``من پرونده های قبلی خوندم و متوجه شدم این قاتل ها هیچ وقت صدا و سرنخی به جا نمی زارن اما شما دو نفر اولین کسانی هستید که صدا اسلحه قاتل شنید ممکن قاتل برای پاک کردن سرنخ شما رو از بین ببره ``
کوکوری سان ``فکر نمی کنم صدای اسلحه اینقدر سرنخ مهمی باشه ``
اوگاتا که حالا کناری ایستاده بود و دختر بچه که آغوش بود کنار اینابا نشسته گفت :« متاسفانه شما دیر رسیدید همکار های خنک من قبلا بازجویی انجام دادن و متوجه شدن هیچ سرنخی نیست و به نظر میاد قاتل اینقدر احمق نیست بیاد کسانی بکشه که فقط صدای اسلحه شنیدن آخه کدوم قاتل به خاطر شنیدن صدای اسلحه طرف میکشه اونا بیشتر رو پنهان کاری تمرکز میکنند آقای باهوش ``
داسکه `` تو باید اوگاتا باشی یکی که از همه احمق تره و عشقی که به سگ ها داری باعث شده تو ماموریت کم کاری کنی یا حواس پرت بشی خوب از یه احمق همین انتظار میشه داشت ``
اینابا عصبی داد زد`` تو خیلی داری خودت دست بالا میگیری فکر کردی کی هستی ``
اوگاتا سرخ شد و با خوشحالی به اینابا نگاه کرد ``وای تو ازم دفاع کردی ``
اینابا فریاد زد `` نخیر ازت دفاع نکردم فقط دیگه تحمل این یارو نداشتم و چیزی که درباره تو هم گفت حقیقت محض یکم خودت جمع جور کن ابرومون نبر ``
هارو که متوجه شود لحظه به لحظه اوضاع در حال بدتر شدن جلو تر آمد گفت:« ما قرار با هم همکار بشیم بهتر مهربونم باشیم و بیشتر همدیگر بشناسیم »
کی( خدارو شکر حداقل این به نظر آدم خوبی میاد )
اینابا ``به اون دوست غیر قابل تحملت بگو که چطور با همکارانش باید حرف بزنه ``
هارو ``می دونم یکم رفتارش تند بهش عادت میکنید ``
کی `` فکر کنم عادت کردن بهش سخت ``
اگاوا که از بحث خسته شده بود گفت :« بهتر دعوا هاتون به زمان دیگه ای بندازید الان باید روی پرونده کار کنیم »
با این حرف کمی جو سنگین شد اوگاوا ریس این گروه بود و حالا حس میکرد کنترل کردن این گروه لحظه به لحظه داره سخت تر میشه دلش می خواست همین الان به خونه بره دوش بگیره و بخواب اما اون ریس بود یک فرد که مسولیت یک گروه تحقیق برای یک جنایت به همراهداشت
اورانومه ``جسد ششم چی شود همونی که تو شهر آکادمی بود خیلی کنجکاو بودم اول جسد بررسی کنم و نتیجه موشکافی بخونم ``
اوگاوا ناراحت به نظر می رسید می دونست قرار به زودی به اونا بگه ``ما با پلیس اونجا تماس گرفتیم که جسد به ما تحویل بدن تا بتونیم تحقیقات کاملی انجام بدیم اما قبول نکردم و خودشون خواستن تحقیق بکنم ``
اورانومه با تعجب گفت :« خودشون خواستن تحقیق کنند ولی همکاری با ما بیشتر به سودشون بود عجیب که قبول نکردن »
اوگاوا ``پلیس اونجا راز های زیادی داره و هیچ کس هم دلش نمی خواد خودشو به خطر بندازه تا راز ها رو کشف کنه ``
داسکه `` باید بریم شهر آکادمی مشخص داره یه چیز قایم میکنند ``
اوگاوا `` فقط افرادی که برگه اجازه ورود دارن می توانند وارد بشن حتی ما پلیس ها به سختی می تونیم برگه ورد بگیریم ``
داسکه پوزخندی زد `` پس یکی میگیریم ``
.
هیجیکاتا معاون رییس شینسونگومی مثل همیشه یک نخ سیگار تو دهانش بود و عصبی به گزارش های که روی میز کوچکش بودن نگاه می کرد که برگه های گزارش از حادثه عجیب امروز میداد آه خسته ای کشید ``چرا باید تو روز تعطیل همچین اتفاقی بی افته ``
سوگو که روبه روی اون نشسته بود با بیخیال تمام گفت :« بدشانسی هیجیکاتا به شینسونگومی نفوذ کرده »
هیجیکاتا فریاد زد ``خفه شو بزرگ ترین بدشانسی من الان اینه که باید با تو این گزارش ها بررسی کنم ``
سوگو ``نگران نباش بعد از تمام شدن بررسی این گزارش ها می کشمت می تونی با خیال راحت کار تو بکنی ``
هیجیکاتا یه ابرو بالا داد ``تنهای از پس این همه گزارش بر نمیایی برای همین سیع نمیکنی منو بکشی تا منو با خواندن این گزارش ها شکنجه بدی ``
سوگو ``وقتی اونقدر از خواندن همه گزارش خسته بشی آرزوی مرگ میکنی و من این جا خاستم تا آرزوت برآورده کنم پس فکر کنم یه جور های شبیه الهی اروز هام ``
هیجیکاتا``بشتر شبیه یه شیطان نفرین شده ای ``
همان لحظه هیجیکاتا دید نوری که بالا سقف می تابید و اتاق بیشتر روشن می کرد اینگار ذره های در هوا تبدیل به نور می شوند و گرداب نوری درست میکردن سوگو هم متوجه شد اما چهره اش هیچ احساسی نشون نمی داد اینگار دیدن همچین چیزی خیلی عادی اما هیجیکاتا تعجب کرد و بلند شود گفت :« این جا چه خبر؟! »
ناگهان گین سان و بقیه از اون گرداب نور بیرون افتادن هیجیکاتا آخرین چیزی که دید پشم های سفید یک سگ بزرگ بود و بعد تاریکی .گین وقتی رو زمین افتاد ناله کرد ``اخ باسنم فکر کنم لگنم شکست ``
سوگو که از سقوط سگ جاخالی داده بود یوروزیا دید و به سمت اونها رفت ``پس شما بودید ``
کاگورا با دید سوگو اخم کرد ``هی این سادیسمی خودمون ،عوضی این جا چکار میکنی ``
سوگو ``باید به خدمت شما برسونم این جا مقر شینسونگومی شما این جا چکار میکنید ؟``
شینپاچی بلند شود و عینکش رو بر روی دماغش تنظیم کرد
``ما آمدیم شینسونگومی ``
کرکو ``شینسونگومی چی هست ؟`` زمانی که کنار شینپاچی ایستاد پرسید گین سان همچنان که ناله می کرد و غر میزد گفت :« جایی بهتر نبود ما رو ببری بچه »
کرکو ``نمی دونم چرا آمدیم این جا قرار نبود اینجا بیایم
گین سان ``اون وقت قرار بود کجا بریم ``
کرکو ``یک خط زمانی جایگزین و ازم نخواه توضیح بدم که خیلی پیچیده است ``
سوگو ``میشه بگید اینجا دقیقا چه خبر و این بچه که شبیه افسرده های بدبخت کیه ``
گین سان `` کی حوصله داره توضیح بده خودتون یه جوری بفهمید دیگه ``
شینپاچی ``توقع داری چطور بفهمن ``
ساداهارا خنده کنان مثل هر سگی پیش کاگورا آمد و با هیجان دمش را تکان میداد هیجیکاتا از ضربه ای که خورده بود بر روی زمین بیهوش افتاده بود .همون لحظه در با شدت باز شود و کوندو سان فریاد زد ``این صدای چی بود ؟``و با دیدن یوروزیا کمی گیج شد .سوگو `` دیر آمدید ``
کوندو با تعجب گفت :«این جا چه خبر این احمق ها چطور آمدن »
کاگورا از خود راضی گفت :«فعلا شماید که احمقید و از هیچی خبر ندارید »
کوندو وقتی چشمش به هیجیکاتا خورد با ترس به سوگو نگاه کرد `` نگو که کارش تموم کردی ``
سوگو `` خیلی دوست داشتم کار من باشه اما اون سگ زود تر کارش تموم کرد اون رو هیجیکاتا افتاد و بدبخت له کرد
کوندو`` هیجیکاتا واقعا این چند وقت بدشانس شده ``
سوگو برگشت و به کرکو نگاه کرد ظاهر اون براش عجیب بود به نظر نمی آمد یک فضایی باشه اون مثل یک انسانی بود که از جای دوری امده
گین ``مطمئنی این جا پیدا مون نمی کنند ``
کرکو با تردید گفت :« نمی دونم» صداش کمی می لرزید اون نگران بود درست گوی زمان پس گرفته بود اما باز هم خطر نزدیک اون ها بود و هر لحظه ممکن بود دوباره پیدا شون بشه اما چیزی که بیشتر کرکو نگران میکرد جادوش از کنترل خارج شده نمی دوست عامل این اتفاق چیه ولی به درستی نمی تونست جادوش کنترل کنه زمانی که به شینسونگومی تلپورت کردن اینو فهمید اونا قرار نبود این جا باشن
.

میگومی با ناراحت گفت :«چرا باید به همچین ماموریتی بریم »
کازوما `` دیگه می خواستی چکار کنیم از وقتی پادشاه شیاطین شکست دادیم مامورت ها کمتر شدن ``
میگومی ``اما من تو سیاهچال یک بی مصرف میشم ``
کازوما ``همین الان هم یک بار مصرفی ``
اکوا ``منم با میگومی موفقم خودت که می دونی به خاطر چنابعالی که منو تو سیاهچال ول کردی ضربه روحی خوردم و الان حتی نمی تونم نزدیک سیاهچال بشم ``
کازوما ``خفه شو الهی بی مصرف خودت خوب می دونی اون تقصیر خودت بود ``
دارکنس در حالی که سرخ شده بود و نفس نفس می زد گفت :«اکوا میشه بازم بگی وقتی اون هیولا بهت حمله کردن چطور بود »
اکوا ``اصلا دوست ندارم به یاد بیارم ``به مغازه ویز رسیدن در باز کردن و وارد مغازه شدن مثل همیشه خلوت بود
ویز ``خوش آمدید ``
کازوما `` اوه ، سلام ویز ``و به وانیر نگاه کرد که پشت پیشخوان بود اون خیلی ساکت بود معمولا زمانی که اونا وارد مغازه می شودن با مسخره کردن اونا سلام میکرد ولی حالا ساکت بود اینگار در فکرش غرق شده
اکوا روی صندلی نشست و مثل بچه های قلدر گفت :« هوی ویز من تشنمه »
ویز هول کرد ``الان نوشیدنی میارم براتون اکوا ساما ``
کازوما به سمت وانیر رفت `` سلام وانیر ``
وانیر بدون حرفی به کازوما نگاه کرد کازوما نمی دونست چه خبر و چرا وانیر این طوری رفتار میکنه ``وانیر چی شده ؟!``
وانیر ``خیلی عجیب ``
ویز وقتی فنجان چایی رو میز جلو اکوا گذاشت گفت :« از صبح رفتارش این طوری شده وقتی ازش پرسیدم هم بهم چیز های عجیبی گفت »
اکوا ``اون یه شیطان بدرد نخور که بوی اشغال میده حالا هم که خراب شده بهتر بندازید دور ویز اینطوری مغازه چهره بهتری پیدا میکنه ``
صدای عطسه دختری که پشت ویترین مغازه پنهان شده بود به گوش رسید همه سر ها به سمت ویترین برگشت و همه به خوبی می دونستم کی پشت ویترین پنهان شده
کازوما ``یون یون بیا بیرون همه مون می دونیم اونجایی ``
دختری ناز با چشمان قرمز و مو های خرمایی که قسمتی از مو هایش مثل تاج بافته شده بود با خجالت بیرون آمد
و با صدای لرزان از خجالت گفت :« من منتظر شما نبودم فقط آمده بودم خرید »
میگومین ``یون یون تو خیلی ضایع هستی من حتی بهتر از تو می تونم نقش بازی کنم ``
یون یون عصبی گفت :« من نقش بازی نمی کنم دارم راست میگم »
کازوما از اونا روی برگردون و توجه شو از اونا گرفت می دونست قرار بود بعدش چی بشه این مثل یک کار روزمره بود دیگه واقعا خسته شده بود رو به وانیر کرد که بنظر هنوز در افکارش غرق شده بود کازوما به خاطر ماسکش نمی تونست ببینه اون چه احساسی داره ولی حس کرد شیطانی که روبه روش هست کمی نگران
کازوما ``وانیر عجیب شدی چی شده ؟``
وانیر ``من دیگه توانایی دیدن آینده رو ندارم نه آینده نه گذشته ``
کازوما چند بار پلک زد و بعد فریاد زد ``چی ؟!``با فریاد کازوما سرصدای که تو مغزه بود خوابید حالا فقط سکوت مطلق بود
کازوما ``یه شیطان توانایی آینده بینشو از دست داده وانیر این قرار چه معنایی داشته باشه ``
ویز ``به منم همین گفت ولی این غیر ممکن که شیطانی قدرتش از دست بده ``
کازوما یه نگاه به اکوا کرد ``اما اکوا قدرت کامل الهی اش وقتی با من آمد مهر شود شاید یه اتفاقی مثل این برای وانیر افتاده ``
وانیر ``موی تئوری دیگه در سر دارد فکر میکنم آینده وجود ندارد ``
کازوما ``توضیح بیشتر لطفاً ``
وانیر ``آینده ای وجود ندارد که من آن را ببینم توانایی من از بین نرفته این آینده است که از بین رفته ``
کازوما ``این یعنی نابودی دنیا ``
یون یون با ترس گفت « نابودی دنیا »
اکوا `` امکان نداره ما پادشاه شیاطین از بین بردیم هیچ چیز خطر ناک برای نابودی این دنیا وجود ندارد اگه هم وجود داشت من الهی اکوا زود تر متوجه می شدم ``
کازوما با خودش فکر کرد حرف اکوا درست الهی قدرت های زیادی دارن و برای کمک به این دنیا مردم که در جهان دیگه مردن میفرستند پس باید از اول بدون چی این دنیا رو تهدید میکنه .
همان لحظه در باز شود و کسی وارد مغازه شود که کازوما بیشتر از همه ازش متنفر پسری خود کلیشه هر داستانی هست میتسورگی کسی که قبل از کازوما به این جهان آمده و سلاحی که از الهی گرفته شمشیرین نفرین شده که قدرت خیلی بالای داره و به خاطر همین قدرت شمشیرش به بهترین شوالیه تبدیل شده که همه ازش حساب میبرن
دو دختر که همیشه همراه میستورگی بودن هم وارد مغازه شدن
میتسورگی با دیدن کازوما و گروهش با تعجب گفت :« فکر نمی کردم این جا ببینمت کازوما»
کازوما ``منم همینطور ``
ویز لبخندی زد ``خوش آمدی میتسورگی ``
میتسورگی ``سلام خانم ویز فکر میکردم امروز سرتون خلوت باشه ولی اینگار قبل از من مشتری دیگه آمده ``و به کازوما نگاه کرد
ویز `` کازوما بیشتر وقت این جا میاد می تونم کمکتون کنم``
میستورگی `` من امروز به یک ماموریت رفتم و اینو پیدا کردم آمدم به شما نشون بدم تا ببینم این چیه ``
میتسورگی یک گوی سیاه به ویز نشود داد ویز به گوی خیره شود می تونست انرژی داخلی این گوی حس کنه همینطور وانیر و اکوا و حس خطر کازوما همه شون با تعجب به گوی نگاه کردن
کازوما به سمت ویز و میستورگی آمد ``ویز می دونی این گوی چیه ؟``
ویز ``نه فقط می تونم انرژی سیاه زیادی ازش حس کنم ``
میتسورگی `` منم همینطور زمانی که پیداش کردم شمشیرم به اون واکنش نشود داد ``
کازوما ``چه جور واکنشی ؟``
میستورگی`` شمشیرم در غلافش میلرزید ``
دارکنس با تعجب گفت:« شمشیرت می لرزید »
میگومین برق زد `` چه باحال اون باید یه گوی جادوی باشه که از سیاهچال های اسرار آمیز به طرز معجزه آسایی بیرون آمده شده تا به دست برگزیده برسه ``
یون یون `` الان وقت داستان سرای نیست ``
وانیر از پشت پیشخوان بیرون آمد و کنار کازوما ایستاد گوی از دستان میستورگی گرفت و بهش نگاه کرد گفت :« می تونم ببینم »
کازوما ``چیو ؟``
وانیر ``وقتی گوی نگاه کردم تونستم آینده ببینم ``
کازوما ``هی تو الان جدی هستی لعنتی چطور یکدفعه اینقدر موضوع پیچیده شود ``
وانیر همینطور به گوی خیره شده بود گفت :« داره یه اتفاقی می افته »
گوی درخشید و زنجیره های از اعداد با رنگ سفید که نشوند دهنده زمان هستند کل مغازه رو فرا گرفت وانیر با دقت به اونا نگاه میکرد کازوما متحیر شده بود با اینکه در این دنیا فانتزی چیز های عجیب دیده بود اما بازم نمی تونست تعجب نکنه ویز اکوا کنار هم ایستاده بودن و با تعجب نگاه می کردن اکوا زمزمه کرد ``اینا چی هستند ؟``
دارکنس ``به نظر اعدادن ``
دو دختر که همراه با میستورگی آمده بودن با ترس هر کدوم یکی از بازو های میتسورگی گرفته بودن و میتسورگی با اخم به اعداد درخشان که به صورت چند تا حلقه در اطراف میچرخیدن نگاه میکرد
میگومین با هیجان و خوشحالی فریاد زد `` این عالی خیلی باحال من مطمئنم پشت این اعداد یک راز بزرگی وجود داره ``
یون یون کمی می لرزید ولی حرف های مگومین تایید کرد
گوی بیشتر درخشید نور سفید همه رو کور کرد کازوما فریاد زد ``داره چه اتفاقی می افته ؟``
متاسفانه کسی جواب اون سوال نمی دونست هیچ کس نمی دونست قرار چه اتفاقی بی افته
.
کوسکه با عجله به سمت کامپیوترش رفت که در حال بوق زدن و نشان دادمکانی با یک نقطه قرمز بود سارا و گیبل با عجله پشت سرش آمدن
سارا همینطور که نفس نفس میزد و به کامپیوتر بزرگ روبه رویش خیره شود گیبل روی میز یکی از کاپیوتر های کوچک پرید گفت :« یک بدشانسی »
کوسکه ``یکی از گوهای زمان فعال شده ``
سارا مطمئن گفت :« این امکان نداره اونا فقط به دست صاحبانشان فعال میشن »
کوسکه ``حالا امکان پذیر شده بزار ببینم حالا کی با خودش آورده ``همون لحظه در به صدا آمد
کوسکه عصبی گفت:« بدترین موقع برای آمدن »
دستگاه بزرگی دایره شکل که که در نزدیکی آنها بود فعال شود صدای هوش مصنوعی در اتاق پیچید ``تلپورت شماره ۱۰ در حال انجام است ``
کوسکه آهی کشید `` اونا آمدن سارا تو برو ببین پشت در کیه منم به مهمونی تازه مون رسیدگی میکنم ``
گیبل `` پس افرادی که با گوی زمان آمدن چی میشن؟``
کوسکه `` اونا رو یه کاری میکنم ``
سارا سر تکون داد و از اتاق پر از دستگاه کامپیوتر بیرون رفت .با سرعت در راهرو دوید وقتی در باز کرد سه نفر دید که نمیشناخت .یک زن با لباس رسمی مو های قهوه ای که روی شانه هایش ریخته و دو پسر که به نظر لباس مدرسه ای پوشیده بودن که سارا تا حالا ندیده
.
.نئورو که در رفتن به سمت صحنه جنایت همراه با دستیار انسانش بود ناگهان ایستاد دختری که همراهش بود برگشت و به شیطانی که همکارش بود نگاه کرد `` نئورو چی شده ؟``
نئورو لبخندی زد که دندان های تیزش معلوم شود یاکو با اینکه می دونست این شیطان معما خوار بهش آسیبی نمیزند باز هم ترسید اما ترسش را نشان نداد ``نئورو ``
نئورو به آسمان نگاه کرد و با خوشحالی گفت :« داره یه اتفاق جالب می افته »
.
سوکونا اخم کرد (این حس عجیب داره بدتر میشه نمی دونم منشأ چیه اما )
هنوز نتوانسته بود افکارش را کامل بیان کند که پرتال باز شود به رنگ قرمز مانند سیاهچاله ای بود که خون را مکیده تا سرخ شود سوکونا با تعجب به پورتال نگاه کرد اوراوم با نگرانی گفت :« اون چیه ؟! »
سوکونا لبخند ترسناکی بر صورتش نشست ``الان میفهمیم``
سه نفر از پورتال بیرون آمدن یک مرد عجیب با لباس مشکی و نیمی از چهره اش در یک ماسک مسخره مخفی شده بود همراهش یک زن بود با مو های قرمز که نگاه بی تفاوتی داشت و موجود عجیب به نام هیدون در کنار اونا ایستاده بود .
سوکونا ``چه گروه جالبی ``
رایدر فریاد زد ``بلاخره دیدمت پادشاه نفرین ها می دونی چقدر لحظه شماری میکردم برای دیدن شما ``
سوکونا ``من نمیشناسمت ولی اینگار منو خوب میشناسی ``
رایدر خندید ``دقیقا همون حرف زدی وقتی با پادشاه شیطان ها موزان دیدار کردم زدی ``
سوکونا (پادشاه شیاطین ها موزان داره در مورد کی حرف میزنه)
سوکونا `` توکی هستی ؟``
رایدر گفت :«اوه خیلی ببخشید خودمو معرفی نکردم می تونی منو رایدر صدا بزنی من آمدم یک پیشنهاد خیلی خوب به شما بعد بعد آروم ادامه داد پیشنهادی که عمرا بتونید ردش کنید ``
سوکونا پوزخندی زد اون کمی کنجکاو شده بود می خواست درباره این سه نفر بیشتر بدونه مخصوصا اون موجودی که اصلا شبیه انسان نبود سوکونا برای اولین بار چیزی میدید که نمی دونست چیه اون نفرین های زیادی که شکل های عجیبی داشتن در طول زندگی طولانیش دید اما از این موجود هیچی انرژی نفرینی دریافت نمی کرد و از اون دو انسان هم همینطور سوکونا مطمئن نبود اونا انسان باشند با اینکه شکل انسان بودن اما عجیب تر از اون بودن که انسان باشن ``پیشنهادات بگو
رایدر`` تو پادشاه نفرین عاشق حکومت نابودی هستی و داری از این منظره شهر که نابود شده لذت میبری نظرت چیه که بقیه جهان را همین گونه ببینی نابود شده و زیر فرمان خودت ``
سوکونا اخم کرد `` بقیه جهان ها ``
رایدر قهقه زد ``اوه یادم رفته بود با اینکه خیلی قدرتمند هستی هنوز هیچ چیز درباره جهان های چند گانه نمی دونی دنیا های زیادی مانند این دنیا وجود دارد افراد زیادی هستن که هم سطح تو یا قوی تر از تو هستن این چالش خوب برای تو نه مبارزه با قدرتمند ها و شکست دادن آنها
سوکونا ``چرا باید حرفت باور کنم ``
رایدر به هیدون اشاره کرد ``نشون بده
هیدون عصای طلای رنگش را تکان داد و چندین ساختمان در چند متری از هم پاشیدن و نابود شدن و تنها سنگ های کوچک ازشون باقی ماند
سوکونا متعجب شود از این قدرت که در دستان اون موجود عجیب بود و بیشتر از همه اون انرژی که متفاوت تر از انرژی نفرینی که حس کرد دلش می خواست بدونه اون چه نیروی بود اون فهمید اون نیرو می اونه همچین قدرتی بده باید فوق العاده باشه
سوکونا خندید و صدای بلند خنده هایش در شهر خراب شده پیچید ``این عالی اعتراف میکنم کسی منو تا این حد هیجان زده نکردی بود ``
.

Chapter 7: سایه های زمان

Chapter Text

کازوما آروم چشماشو باز کرد سردی زمینی که زیرش بود حس میکرد و این حس براش آشنا بود و باعث شود سریع چشمانش و باز کنه تا مطمئن بشه این جا همون جایی نیست که فکر شو میکنه وقتی خودش را در یکی از کوچه های توکیو دید آهی کشید ``من برگشتم `` اون هرگز فکر شو نمی کرد یک روز دوباره توکیو ببینه
وانیر که به دیوار تیکه داده بود با کمی هیجان در صداش گفت :« این دنیا تو درست من فقط اینو تو ذهن تو دیدم اما دیدنش `` لبخند ترسناکش زد ``واقعا هیجان انگیز »
کازوما ``وانیر ! صبر کن ``به اطراف نگاه کرد و بقیه رو ندید جز وانیر کسی اونجا نبود `` پس بقیه کجان ؟``
وانیر نزدیک کازوما آمد `` کی میدونه شاید جایی دیگه از این شهر شگفت انگیز تلپورت کردن ``
``اون درست میگه ``
کازوما و وانیر هر دو به سمت صدا برگشتن که گربه سیاهی دیدن که به اونا نگاه میکنه کازوما چند بار پلک زد اگه در اکسل بود زیاد تعجب نمی کرد اما الان در دنیای هست که هیچ جادوی وجود ندارد و نه هیچ چیز عجیب شبیه اکسل برای همین مطمئن نبود این صدا مال گربه بود یا کسی دیگه همراه گربه بود که پنهان شده البته اون گربه اون یاد وولباخ مینداخت
گیبل `` لازم نیست تعجب کنی تو جایی عجیب تر هم بودی ``
کازوما با کمی تعجب گفت :« بیشتر تعجبم اینکه چرا تو دنیا من در توکیو یه گربه داره حرف میزنه »
گیبل آهی کشید `` این داستان طولانی ``
وانیر ``تو از طرف اون آدم نابغه آمدی که خودش بالا تر از هر انسانی میدونه ، کازوما اعتراف میکنم واقعا دنیا تو توجه منو داره جلب میکنه ``
گیبل با بیخیالی و بی حوصلگی به وانیر نگاه کرد `` تو یک شیطانی و آه خسته کشید به اندازه کافی با شیطان های متفاوت سرکار دارم ``
کازوما به تعجب گفت :« شیطان متفاوت ! مگه ما چند نوع شیطان داریم ؟»
وانیر `` شما انسان ها نمی دونید شیطان های متفاوت هستن با پادشاه هان متفاوت هر کدوم در دنیا های مجاور یک دیگه زندگی میکنند مثل دنیا موازی ``
کازوما فریاد زد ``چرا تا حالا بهم نگفتی ``
وانیر `` ما شیطان ها با شیطان دنیا های دیگه زیاد تعامل نداریم چون دقیقا نمی تونیم هم دیگه تحمل کنیم اما به نظر جالب هستن می دونی من یک بار به یکی از دنیا های شیاطین رفتم و پادشاه اونجا مسابقه دادم فکر کنم خودشو پادشاه بزرگ شیاطین صدا میزد اون خیلی قدرتمند تر از هر شیطانی بود که دیدم ``
کازوما نگاهش رو از وانیر گرفت و به گیبل نگاه کرد `` تو رو چی صدا بزنم ؟``
گیبل `` من گیبل هستم همینطور اون شیطان ذهن خوان گفت من برای یک دانشمند و یک دختر جادوگر کار میکنم ``
کازوما با تعجب گفت :« درست شنیدم جادوگر !! »
گیبل `` اشتباه نشنیدی ``
کازوما با عصبانیت فریاد زد و دستانش را در هوا به شدت تکان داد گفت :« صبر کن ببینم تا زمانی که من تو این دنیا بودم همچین چیز های عجیبی وجود نداشت »
گیبل `` لازم نبود بدونی ولی الان شما توسط اون گوی زمان به این جا کشیده شدید و وارد ماجرا شدید ``
کازوما `` گوی زمان منظورت اون گوی سیاه هست ``
وانیر به گوی که تو دستش بود نگاه کرد و دستی زیر چونه اش گذاشت و ژست متفکرانه گرفت `` پس با این تونستیم به این جا بیایم ``
کازوما ``تو درباره اون چی می دونی ؟``
گیبل `` تو راه براتون میگم باید بقیه تون پیدا کنیم و بریم به مقرگاه نمی خوام خیلی دیر بشه ``
وانیر ``اینگار به جز ما هم مهمان های دیگه دارید``
گیبل به جلو نگاه کرد گفت :« درست فکر کنم بیشتر از چند تا مهمون باشن»
.
.
شهر ....
در یک آپارتمان مسکونی
یوکیتاکا از اتاقش بیرون آمد و خمیازه کشید به سمت آشپز خونه رفت تا صورتش را بشوره اما با دیدن فردی که اونجا با خیال راحت رو صندلی نشسته بود و قهوه می خورد اعصابش حسابی بهم ریخت فریاد زد `` تو این جا چه غلطی میکنی ؟``
باکا شاهزاده ای از یک سیاره دیگه با مو بلند زرد که با نور خورشید که از پنجره به اون برخورد میکرد می درخشید و چشمان آبی که به دوستش نگاه میکرد و با خونسردی تمام که بیشتر رو اعصاب یوکیتاکا می رفت گفت :« اول صبحی چه بد اخلاقی »
یوکیتاکا`` معلوم وقتی اول صبحی قیافه تو رو ببینم اعصابم بهم میریزه ``
باکا`` خوبه میبینم انرژیت بالاست زود باش آماده شو باید بریم توکیو ``
یوکیتاکا با تعجب گفت :«توکیو چرا ؟!»
باکا یک گوی سیاه روی میز گذاشت گفت :« به خاطر این »
یوکیتاکا با احتیاط نزدیک شود و سیخونکی به گوی سیاه زد ولی اتفاقی نیو فتاد ابروی بالا انداخت و دست به سینه به شاهزاده سیاره دیگه نگاه کرد `` این چیه باز چه نقشی برای اذیت کردن من کشیدی ``
باکا`` ایکاش این یک اذیت کردن کوچک برای تو بود اما این گوی زمان خیلی قدرتمند اون می تونه باعث فروپاشی زمان بشه ``
یوکیتاکا فریاد زد ``چی !! `` و یه نگاه دیگه به گوی کرد و با سرعت ازش فاصله گرفت `` کدوم احمقی این گوی داده دست تو ``
باکا`` خود گوی صاحبش رو انتخاب میکنه ``
یوکیتاکا`` پس مشخصه گوی زمان اشتباه بزرگ کرده ``
باکا`` نگران نباش من با هر چی شوخی میکنم غیر از اون ، اون از کنترل من خارج ``
یوکیتاکا به چهره شاهزاده باکا خیره شود `` واو اول بار تو رو واقعا جدی میبینم البته اگه نمایش نباشه ``
باکا ``حرف بسه زود باش باید بریم توکیو ``
یوکیتاکا ``چرا به خاطر اون گوی میریم توکیو ``
باکا `` کسانی که گوی زمان دارن یه جلسه گذاشتن اینگار یک موقعیت اضطراری پیش آمده ``
یوکیتاکا`` اون وقت من این وسط برای چی باید بیام ``
باکا نگاهی به اون کرد `` تو هم یه جور های نقش اصلی هستی باید بیایی ``
یوکیتاکا`` صداقت من کشته و آهی کشید `` امیدوارم این قضیه به خوبی تموم بشه `
باکا`` من فکر نمی کنم این قضیه به خوبی تموم بشه ``
یوکیتاکا اخم کرد ``منظورت چیه ؟ ``
باکا `` این اولین بار که بین انتخاب شده های زمان یک جلسه اضطراری برگزار میشه ``
باکا ``پس تا حالا کسانی دیگه ای که انتخاب شدن ندیدی ``
باکا `` فقط یه نفر دیدم اون یه دانشمند فوق العاده باهوش بود و یک برادر با قدرت های زیادی داره ``
کاراکا فریاد زد ``چی ؟ ``
یوکیتاکا در تمام زمانی که با باکا بود چیز های عجیبی شنیده و دیده بود فکر نمی کرد یه روز چیز های عجیب تری بشنود که یک بار دیگه به گوش هایش شک کند
باکا `` احمق تر از اون چیزی هستی که فکر میکردم ``
یوکیتاکا با عصبانیت یقه شو گرفت و اون به سمت خودش کشید ولی باکا با همون چهره بی خیالی ادامه داد `` فکر کردی به غیر از ما چیز های عجیب تری وجود نداره ``
یوکیتاکا`` پس اگه می دونستی تا حالا چیزی نگفتی ``
باکا`` چون به تو ربطی نداشت ``
این حرف باعث شود یوکیتاکا بیشتر عصبانی بشه و هر لحظه امکان کتک خوردن باکا به دست یوکیتاکا بیشتر کنه
.
.
کازوما کنجی صدا های میشنید ولی متوجه نمی شود این صدا ها مال کی هستن یا دارن چی میگن به سختی چشمانش را باز کرد اما همه چیز تار میدید و مبارزه ای که در حال رخ دادن نمی دید
صدای گفت :«هوی بچه انسان حالت خوبه ؟»
به سمت صدا نگاه کرد ولی به خوبی نمی دید چند بار پلک زد وقتی تاری دیدش از بین رفت چیزی که دید باور نمی کرد ``فکر کنم ذهنمو از دست دادم دیونه شدم `` کسی که کنارش وایساده بود به کل با آدمی که چند دقیقه پیش فرق می کرد حالا گوش ها کشیده مثل الف و دندان های تیز داشت و دیگه مو هایش روی صورتش نبود
مرد شیطانی به اون نگاه کرد ``چی داری میگی ``
کازوما از تعجب چشمانش گشاد شود ``صبر کن ببینم این بر خلاف یک انیمه روزمره کمدی است ``
مرد شیطانی ``من جلوی ضربه رو گرفتم اما فکر کنم بازم بهت ضربه ای وارد شده ``
کازوما فریاد زد ``تو دیگه کی هستی شاید باید بپرسم چی هستی ``مرد شیطانی فرصت جواب دادن نداشت دستش را دور کمر کازوما حلقه کرد و به بالا پرید و اونجای که ایستاده بودن نابود شود کازوما با تعجب پرسید ``اون چی بود !؟``
مرد شیطانی `` منم دوست دارم همینو بدونم ``
هیوری با تعجب به مرد شیطانی نگاه درست اون با خدای جنگ یاتو بود و از زمانی که با اون همراه شده اتفاقات عجیب زیادی افتاده و با کسانی که قدرت بالای داشتن آشنا شده ولی دیدن همچین کسی که به نظر یک شیطان می آمد براش از همه چیز عجیب تر بود ``اون یه شیطان ``
ناگهان دستی دور کمرش حلقه شود و به بالا پریدن هیوری وقتی متوجه شود اونی که دستش دور کمرش حلقه کرده یاتو کمی سرخ شود ``چکار میکنی ؟``
اما زمانی که به چهره یاتو نگاه کرد از گفتن حرف دیگه ای پشیمان شود اون عصبی و آشفته بود هیوری به زمین نگاه کرد که همین چند لحظه پیش اونجا بودن آتش مثل تیغه های برنده همه چیز را بریده و پارک به آتش کشاندن حالا پارک مانند یک جهنم با آتشی سوزان شده بود که به سرعت در حال پیشروی بود صدای فریاد های از مردم به گوش می رسید بعضی ها با آتش نشان در حال تماس بودن و بعضی ها در حال فرار بودن زمانی که هیوری و یاتو روی تیر چراغ برق ایستاده به وضوح همه چیو میدیدن هیوری ترسید خیلی ترسناک تر از هر چیزی که دیده بود
یوکینه که به شکل شمشیر در دست یاتو بود گفت :«خدای من این چیه »
هیوری ``یاتو تو می دونی این چیه ``
یاتو `` نمی دونم اما هیوری اگه این ادامه پیدا کنه مردم آسیب میبینند به کمکت نیاز دارم که مردم از این جا دور کنی ``
هیوری اخم کرد و با جدیت گفت :« باشه »
هیوری خوشحال بود که می تونست به یاتو کمک کنه و اون به یاتو اعتماد داشت که می تونه این مشکل حل کنه
کازوما و مرد شیطانی کمی دور تر بر روی زمین چمن فرود آمدن
کازوما ``داره چه اتفاقی می افته چطور یه دفعه وارد ژانر فانتزی تخیلی شدیم و تو دیگه چی هستی ``
مرد شیطانی به کازوما نگاه کرد ``می تونی منو ژنرال صدا کنی ``
کازوما ``ژنرال چی ``
مرد شیطانی `` فقط ژنرال ``
کازوما ``این اسمت یا فامیلیت ``
مرد شیطانی ``الان موضوع اسم من نیست ``
ناگهان گو های آتیشی زیادی رو به روی آنها قرار گرفته گوهای کمی بزرگ چرخان که از جنس آتش بودن
کازوما `` لعنتی حس میکنم تو دنیا یک بازی افتادم ``
گو های آتش با سرعت زیاد به سمتشان حرکت کردن اما مرد شیطانی یک سپر درست کرد و مانع برخورد آنها شود آتش به سپر بر خورد کرد و منحرف شود
مرد شیطانی `` این گو های آتیشی ضعیف عمرا بتونم سپر منو بشکنند ``
ناگهان گو های آتش بزرگ تر شدن چرخشان سریع تر شود و با نیروی بیشتری حرکت کردن مرد شیطانی با تعجب گفت :« چی شود الان قدرتشون افزایش دادن »
سپر ترک خورد ``لعنتی ``دوباره ترک ترک ترک ``باید از این جا بریم ``سپر شکست و آنجا با آتش های سوزان منفجر شود
هیوری که در حال کمک به مردم برای فرار کردن از حادثه بود متوجه انفجار در نزدیکی شود نگران به آتش نگاه کرد دود سیاه از آنجا بلند می شود و می توانست شعله ها را ببیند داره چه اتفاقی می افته . مردم با صدای انفجار بیشتر ترسیدن و دیوانه وار می خواستم فرار که به هم بر خورد میکردم بعضی ها زیر دست پا می افتاد یک نفر به هیوری بر خورد کرد که باعث شود اون محکم به زمین بی افته
``حالت خوبه ؟``
هیوری `` من خوبم ``
دستی که به سمتش دراز شود گرفت و بلند شود . به شخصی که بهش کمک کرده بود نگاه کرد چند بار پلک زد و باز گیجی به شخص روبه رویش نگاه کرد یک دختر بلند زیبا با یک زره عجیب سفید نارنجی و شمشیری که به کمر بسته
دارکنس به سمت شخص دیگه برگشت که لباس ها یک دنیا فانتزی پوشیده بود مو های قهوه ای بلند اون تا کمر و نصف صورتش را پوشانده بود
دارکنس `` می تونی جلوی پیشروی آتش بگیری ``
ویز ``سیع مو میکنیم ``
ویز با جادوی خودش دیوار بزرگی از یخ درست کرد تا آتش را خاموش کند این کار باعث شود هم هیوری و هم بقیه مردم با تعجب به دیوار یخی نگاه کنند
هیوری با تعجب گفت :« الان چکار کردی »
دارکنس `` اون فقط از جادوی یخ استفاده کرد تا مانع از پیشروی آتش بشه ``
هیوری با تعجب فریاد زد ``جادو اون می تونه جادو کنه صبر کن اصلا جادو وجود داره ``
ویز نگران گفت :«اوه نه »
دارکنس `` چی شده ویز ``
ویز `` ``این آتش داره یخ از بین میبره
هیوری و دارکنس `` چی !!``
ویز ``این یه آتش معمولی نیست تنها چیزی که می تونه یخ منو از بین ببره آتش جهنم ، دارکنس زود باش مردم از این جا ببر تا می تونم سرعتشو کم میکنم ``
دارکنس ``خیلی خوب `` هیموری ``منم کمک میکنم ``
.
.
یامادا دوستش میامورا در آغوش گرفته بود نمی دانست چکار کنه فکر نمیکرد همچین اتفاقی بی افته (چرا اینو زود تر ندیده بود چرا زود تر واکنش نشون ندادم اصلا نباید دنبال بقیه میگشتم من نباید ) نباید های زیادی در سرش میچرخید در حالی که خودش را سرزنش میکرد متوجه نشد کسی جلویش ظاهر می شود و با ورد شخص نور خورشید از بین رفت و تاریکی همه جا رو فرا گرفت و آن شخص درون تاریکی گفت :« پیدات کردم »
ناجیمی که همراه دو تا از دوستانش پشت میز پنهان شده بود و با احتیاط از بالا میز نگاه میکرد آروم گفت :« این عجیب ترین چیزی که تو عمرا دیدم اما به نظرم باید یه کاری بکنیم » کومی که همچنان از ترس می لرزید به سرعت سرش را به معنی نه تکون داد
هوتو عصبی گفت `` دیونه شدی ناجیمی نمی تونیم یهو بپریم وسط تازه اون یارو به نظر خیلی ترسناک میاد اگه ما دخالتی بکنیم ممکن ما هم بمیریم ``
ناجیمی به هوتو نگاه کرد `` این قانون من نیست که بزارم دوستم بمیره ``
هوتو ``بهتر نیست قانون به دخالت بی جا برابر مردن تغییر بدی ``کومی سریع یک چیزی نوشت و به هر دو نشان داد ``منم با ناجیمی موافق هستم اما باید چکار کنیم ``
هوتو سرش با تأسف تکون داد `` کومی سان و ناجیمی شما نمی تونید وارد این دعوا بشید همین الانش هنوز تو شوک هستیم که همچین چیز ترسناکی وجود داره اینگار از داستان آمده بیرون بعد شما فکر کردید قهرمان چیزی هستید `` هوتو در تمام موقعیت خونسردی خودشو حفظ میکرد و کمتر موقعی پیش آمد عصبی بشه ولی این بار در موقعیتی بود که هر تصمیم ممکن بود یک قدم به مرگشون نزدیک بشن اون عصبی شده بود حس محافظت از دوستانش روی اون سنگینی می کرد. دلش می خواست کمک کنه اما می دونست کاری ازش بر نمیاد و عاقلانه ترین کار پنهان شدن
ناجیمی لبخند مغرورانه رو صورتش آمد گفت :« درست اما ما قدرتی داریم که اون نداره»
هوتو و کومی با کنجکاوی به ناجیمی نگاه کردن `` چه قدرتی ``
ناجیمی با هیجان گفت :« قدرت دوستی »ضربه ای محکمی به سرش خورد و باعث شود به زمین بی افته
یامادا به مرد درون سایه نگاه کرد دندان هایش را به هم سابید ناراحتی و عصبانیت را به خوبی حس می کرد که درونش می جوشیدن نفرت خشم در نگاهش به موجود تاریکی به وضوح دیده می شود
موجود تاریکی `` با من بیا ``
یامادا ``اون وقت چرا باید این کارو انجام بدم تو دوستمون کشتی ``صدایش گرفته و خفه بود
موجود تاریکی بدون تغییر صدا مثل یک انسان سرد بی احساس گفت :« نه اون هنوز زنده است و اگر می خوای زنده بمونه باید با من بیایی »
یامادا با نفرت گفت :« توی عوضی »
موجود تاریکی ``حالا چه تصمیم میگیری انسان ``
یامادا به میامورا نگاه کرد که چشمانش بسته هستن و به سختی نفس میکشید تنها نفس های سنگین اون نشون دهنده زنده بودنش بود
``صبر کن صبر کن `` شخص اینو با لحن شوخی و تمسخر گفت
شخصی جلو تر آمد و رو به روی موجود تاریک ایستاد یامادا سرش را بلند کرد تا شخص را رو ببیند یک پسر با مو های بنفش و لباس آبی قدیمی به تن داشت چشمانش از تعجب گشاد شود این یکی از همون شخصیت های بود که در آینده دیده بود که کنار یک پسر مو صورتی و یک دختر عجیب ایستاده بود و به آسمون شکافته شده نگاه می کرد .ریتا از گوشه چشم به یامادا نگاه کرد و لبخندی زد که به او اطمینان بدهد که همه چیو تحت کنترل داره
یامادا اخم کرد ( این پسر کجا بود وقتی وارد رستوران شدم اونو ندیدم ) `` آروم باش ``یامادا صدا رو کنار گوشش شنید به اطراف نگاه کرد اما کسی ندید ``نمی تونی منو ببینی ``
متوجه شود این صدا در سرش است ( لعنتی چه خبر )
``آروم باش می خوام به دوستت کمک کنم ``
یامادا به میامورا نگاه کرد که بدنش ترمیم می شود زخم های شیشه از بین رفتن و دیگه هیچ خونی نبود خوشحال بود از اینکه دوستش خوب شده و متعجب بود که چه اتفاقی افتاده در این میان ریتا سیع میکرد حواس اون موجود تاریک پرت کنه
ریتا(پس این یکی از دزد های گوی زمان باید باشه که کوسکه باهامون در بارش حرف زد چرا دنبال این پسر است مشخصه به خاطر اون اینجا آمده ) ``هی تو مرد تاریکی حتما خیلی زشتی ک تو تاریکی پنهان شدی بیا بیرون و مثل یک مرد با هم حرف بزنیم ``
موجود تاریکی ``با تو کار ندارم از سر راه من برو کنار اگه نمی خوای صدمه ببینی ``
ریتا دست به سینه ایستاد و با چهره مغرورانه گفت :«چی باعث شده فکر کنی من به حرف تو گوش میدم »
ناگهان شاخه شیطان مثل نیزه باد را شکافتن و به طرفش آمد ریتا کمی ترسید ولی می دونست سایکی نمیزاره اتفاقی براش بی افته نیزه تاریکی در نزدیکیش متوقف شدن
موجود تاریکی ``چکار کردی ؟!`` صداش که آروم و بی احساس بود کمی لرزید مشخص بود جا خورده
ریتا قهقهه زد `` این قدرت منه من یک شخص خیلی قوی هستم مبارزه با من اصلا برات خوب نیست ``
سایکی (خوب داری خوش میگذرونی )
ریتا ( آره سایکی جون قدرت هات خیلی باحالن )
سایکی ( اینقدر مغرور نشو خوبه من از پشت صحنه دارم دارم حمایت میکنم جنابالعی فقط یک طعمه ای هستی )
ریتا با حالت گریه در ذهنش گفت:( اینقدر نزن تو ذوقم )
ریتا ``خوب جناب حالا چکار میکنی با من که تمام قدرت های جهان را در دست دارم مبارزه میکنی ``
موجود تاریکی ``با کمال میل ``
موجود تاریکی با سرعت زیاد به بیرون خزید اما حتی نتوانست ریتا لمس کنه پرید عقب و با تعجب به ریتا که با غرور ایستاده بود نگاه کرد ``تو چی هستی؟! ``
ریتا پوزخند زد ``من یک انسان با قدرت های فوق العاده هستم ، سایکی حالا ``
موجود تاریکی به شخصی که پشتش ظاهر شود نگاه کرد و ناگهان به سرعت تبدیل به سنگ شود . یامادا با تعجب به سایکی که حالا ظاهر شده بود نگاه کرد و متوجه شود اونم یکی از شخصیت های که در آینده دیده بود
ناجیمی با هیجان گفت :«چقدر با حال » چشمانش از هیجان برق میزدن
هوتو ``فکر نمی کردم چیزی عجیب تر ببینم ``
.
.
اکوا فریاد زد ``چرا چرا من تنها افتادم این جا ، آروم باش اکوا تو یک الهی در این موقعیت باید آروم باشی کافیه فقط باید بری کازوما احمق پیدا کنی ...... من تا حالا ژاپن نیومد با اینکه الهی این جا بودم فقط از دور تماشا میکردم این یکم عصبیم میکنه ناگهان از جا پرید ``این چیه من دارم حس میکنم یه شیطان اونم تو ژاپن !؟``
پادشاه بزرگ شیاطین با ذوق گفت :« فکر کنم یه مانگا فروشی دیگه کمی جلو تر هست »
فوروجی خسته عرق کرده با کلی بسته های خرید در دست رو زمین افتاد `` من دیگه نمیکشم `` نفسش به سختی در می آمد اوگا با کلی بسته های خرید در دست کنار فورچی ایستاد ``من دارم چکار میکنم `` بل با خوشحالی اسباب بازی جدیدش را در هوا تکان داد
هیلدا بدون احساس گفت :« اینقدر غر نزن تو به عنوان برده پادشاه بزرگ شیاطین حق حرف اضافی نداری ``
اوگا با عصبانیت بسته ها رو انداخت `` کی گفته من برده اون احمق بزرگم ``
اکوا ``هوی شما ها که بوی گند شیطان میدید ``همه به سمت صدا برگشتن و یک دختری زیبا با مو های آبی که با خشم به اونا نگاه میکرد رو به رو شدن اوگا با چهره بی تفاوت گفت :«این دیگه کدوم خری ؟»
هیلدا اخم کرد و حالت آماده به خود گرفت `` اون هاله یک انسان معمولی نیست ``
پادشاه شیاطین `` اون یک الهی است ``
بل ``دا بو
فوروجی هیلدا و اوگا با گیجی به پادشاه شیاطین نگاه کردن
اکوا `` تو دیگه کی هستی بوی شیطانی بیشتر از تو حس میکنم ``
هیلدا تهدید آمیز گفت :«چطور جرئت میکنی با پادشاه بزرگ این طوری صحبت کنی »
اکوا با تعجب تکرار کرد ``پادشاه شیطان ``
پادشاه شیاطین `` معلوم من فرمانروایی بزرگ شیاطین هستم ، چقدر حال میده خودمو معرفی کنم و قیافه تعجب آور مردم ببینم این سوپرایز بزرگی هست که بزرگ ترین پادشاه شیاطین جلو خودتون ببینید باید افتخار کنید اما فکر میکنم برای معرفی کردن خودم به یک ژست مناسب احتیاج دارم ``
اکوا که هنوز در گیجی به سر می برد گفت :«چطور ممکن هیچ شیطانی تو ژاپن وجود ندارد »
پادشاه شیاطین ``نگران نباش ما فقط برای ملاقات با یک دوست آمدیم ``
اوگا `` و برای یه ملاقات دهن ما رو سرویس کردی ``
بل ``دا داد دا``
فوروجی که روی زمین نشسته بود به اکوا نگاه میکرد ( آخ جون یه دختر خوشگل تازه دامن کوتاه پوشیده فکر نمی کردم یه روز یک الهی زیبا ببینم باید از خدا ممنون باشم ) تو ذهنش با خوشحالی در حال ساختن سناریو بزرگسال بود
اکوا `` امکان نداره یک پادشاه شیاطین اینقدر صلح طلب مسخره باشه بگو چه حیله داری ``
پادشاه شاطین `` کی گفته من صلح طلب هستم فقط دیگه علاقه ای به نابودی انسان ها ندارم به نظرم اونا سرگرم کننده هستند حالا بیخیال تو چطور این جا آمدی معمولا الهی ها در بهشت زندگی نمیکنند ``
اکوا `` عمرا به یک شیطان توضیح بدم که اتفاقی افتادم اینجا و دنبال دوستام میگردم ``
پادشاه شیطین `` آخی گم شدی ``
اکوا فریاد زد `` من بچه نیستم ``
فوروجی سریع بلند شود جلو تر آمد و محترمانه پرسید ``خانم الهی اسم شما چیه ``
اکوا لبخند زد `` من الهی مقدس اکوا ساما هستم ``
فوروجی (خدایا حتی اسمش هم ناز ) `` خانم اکوا چه اتفاقی افتاده که دوستانتون گم کردید شاید ما بتونیم به شما کمک کنیم ``
اکوا `` تو پسر خوبی هستی معلوم بلدی چطور با یک الهی محترم بر خورد کنی ``
اوگا`` نه اون فقط یه منحرف که فقط می تونه با خانم ها این طور رفتار کنه ``
اکوا با گیجی گفت :« منحرف » دقیقا نفهمیده بود درباره کی صحبت میکنند
فوروجی برای اینکه بحث عوض کنه سریع پرید وسط ``اکوا ساما برامون توضیح بدید ``
اکوا `` اوم ....... فقط یادم اون شوالیه میتسورگی با یک گوی سیاه آمد مغازه و داشتیم بحث میکردیم که یهو یه نور عجیبی از گوی آمد زمانی که چشمامو باز کردم این جا بودم ``
پادشاه شیاطین با جدید گفت :« گفتی گوی »
اکوا `` آره نکنه گوشات اشتباه شنیدن ``هیلدا دلش می خواست این دختر با شمشیرش بکشه چطور می توانست با پادشاه اینگونه حرف بزنه
پادشاه شیاطین `` فکر کنم اوضاع خیلی بد تر از اونی که فکر میکردم می دونم چرا اینجای الهی ``
اکوا با خوشحالی گفت :«واقعا »
پادشاه شیاطین ``اون گویی که دوستت پیدا کرد یک گوی زمان بوده که بسیار خطرناک ``
الهی و بقیه که از ماجرا خبر نداشتن با هم تکرار کرد `` گوی زمان ``
گیبل ``درست گوی زمان ``همه بار دیگه به سمت صدا برگشتن یک گربه مشکی دیدن که همراه با دو نفر دیگه پشت سر آنها ایستاده بودن
اکوا فریاد زد `` کازوما ``
کازوما کمی شوکه زده گفت :« اکوا تو هم این جایی »
اکوا سریع به سمت کازوما رفت ``کدوم گوری بودی کازوما اشغال چطور تونستی یک الهی مثل منو تو شهر ول کنی ``
کازوما ``احمق اون گوی زمان بود که ما رو در جا های مختلف تلپورت کرد `` کازوما چشمش به گروه که روبه روی اونا بودافتاد شبیه بچه دبیرستانی بودن اما یکشون چهره ترسناکی میزد و یک بچه لخت پشتش بود (اصلا نمی تونم نتیجه بگیرم که قضیه چیه ) وقتی چشمش به هیلدا افتاد کمی سرخ شود به نظر یه خانم خوشگل خارجی می آمد و اون یارو که شبیه پادشاه شیاطین لباس پوشیده بود اما دیدن یک پادشاه شیاطین تو ژاپن تو دوران حال حاضر هضم کردنش کمی برای کازوما سخت بود
اوگا`` چه خبر چرا هر لحظه افراد عجیب بیشتری ظاهر میشن ``
وانیر جلو تر رفت `` پادشاه بزرگ میبینم که شما هم این جا هستید ``
پادشاه شیاطین خندید ``وانیر از دیدنت خوشحالم ``
کازوما ( فکر کنم همون پادشاه که وانیر چند دقیقه پیش درباره اش حرف زد فکر نمی کردم به این زودیا اون ببینم مخصوصا تو ژاپن )
فوروجی ``صبر کن ببینم اون دلقک کیه ``بل با هیجان سر صدا کرد
هیلدا`` اون یک شیطان قدرتمند از دنیا مجاور دنیا شیطان
اوگا ``دنیا مجاور ``
هیلدا`` تو دو سال تو دنیا شیاطین بودی متوجه نشدی ،برای همین یک احمق بزرگی ``
اوگا `` اما به احمق بودم اون پادشاه مسخره تون نمیرسم ``
هیلدا با زانو لگدی به شکم اوگا زد که باعث شود اوگا از درد بر زمین بی افتد
فوروجی `` دو دقیقه نمی تونی دهنت ببندی ، هیلدا سان لطفاً توضیح بدید ``
هیلدا `` همینطور که انسان ها دنیا موازی دارن ما هم دنیا موازی شیاطین داریم که با یک دروازه می تونیم به دنیا دیگه بریم برگردیم یک روز اون شیطان اومد و با پادشاه مسابقه داد و مساوی شدن ``
فوروجی ``اون اینقدر قوریه ، بهش نمی خوره البته به جز ماسکش که اون شبیه یه آدم مرموز کرده ``
هیلد `` اون در دنیا خودشون میگن که از پادشاه شیاطین هم قوی تر بوده من چیز زیادی از توانایی هایش نمی دونم فقط متوجه شدم پادشاه ما از اون قوی تر است ``
اوگا `` اون وقت چطور متوجه شدی ``
هیلدا ``نگاهی به اوگا کرد هاله اونا ، هاله پادشاه من بسیار عظیم تر از شیطان های دیگه است ``
کازوما `` وانیر این همون پاشاهی که گفتی ``
پادشاه شیطان به کازوما نگاه کرد `` جالب فکر کنم تو همون کسی هستی که پادشاه شیاطین دنیا دیگه شکست دادی واقعا کارت عالی بود منو تحت تاثیر قرار دادی ``
اوگا فوروجی هیلدا این سه نفر با تعجب فریاد زدن `` چی اون بچه پادشاه شیاطین شکست داد ``
هر دو به کازوما نگاه کردن اون یک پسر جون بیشتر نبود حتی جون تر از خودشون اما تونست بود پادشاه شیاطین شکست بود اوگی لبخند ترسناکی زد عالیه دلم می خواد باهاش بجنگم
فوروجی `` تا حالا شده فکر کنی به غیر از جنگیدن راه دیگه ای برای دوست شدن هست ``
هیلد ا یه نگاه تحقیر آمیز به اوگا کرد ``اون پسر بچه از تو مفید تره بی فایده ``
اوگا`` اینجوری نگو من این همه زحمت کشیدم عوضی جونم در آمد چند بار نزدیک بود بمیرم ``
اکوا ``تچ معلوم دو شیطان باید همو بشناسن ``
وانیر ``هاهاهاها الهی مقدس ما بدخت به نظر میرسه ``
اکوا با لج بازی گفت :« هیچ هم بدبخت نیستم »
گیبل ``بسه دیگه باید بقیه پیدا کنیم ``
اوگا `` بقیه ``
کازوما ``درست من با افراد دیگه آمدم این جا ``
فوروجی `` می دونی من از همه بیشتر در مورد تو کنجکاو شدم ``
کازوما ژست مغرورانه گرفت گفت :« پس می خوای از دست آورد های بزرگ من بشنوی »
اکوا ``خفه شو الان وقت چرت پرت های زندگی جانبعالی نیست ``
کازوما با عصبانیت سر اکوا فریاد زد `` تنها چیز که باعث شود زندگی من چرت پرت بشه توی الهی بی مصرف اشغال ``
فوروجی `` واو اون واقعا بی رحم ``
اکوا با چشمان پر اشک فریاد زد ``خیلی بدجنسی کازوما اشغال عوضی احمق ``همون لحظه صدای انفجار بزرگی به گوش رسید و توجه تمام گروه جلب کرد
فوروجی ``چه خبر ``
کازوما هشدار خطر دریافت کرد و بقیه هم احساسش کردن خطر نزدیک آنها بود
گیبل `` قضیه داره بدتر میشه ``ناگهان تیغه های شعله آتش با سرعت بالا به سمتشان آمد
پادشاه شیاطین برای همه سپر درست کرد و مانع از بر خورد تیغه های آتش شود
اوگا`` لعنتی این چه ؟!``
همون لحظه یکی دیدن که از میان آتش بالا پرید و با آتشی و در نزدیکی آنها فرود آمد اون یک دم بلند مشکی ضخیم داشت که دور یک پسر جوانی پیچه و اون از آتش محافظت میکنه
اوگا`` هوی قضیه چیه اون دیگه کیه !؟``
وانیر با یک لبخند در حال تماشا صحنه بود گفت :« یک شیطان دیگه »
اوگا ، هیلدا و فوروجی باتعجب گفتن :«چی »
اکوا`` می تونم بوی شیطانی ازش حس کنم اما متفاوت ``
کازوما اخم کرد و به اکوا نگاه کرد ``منظورت چیست ؟``
اکوا ``بوی وانیر و پادشاه شیطانی متفاوت بود``
کازوما `` یعنی هر شیطانی از دنیا متفاوت بوی متفاوتی دارن ``
فوروجی ``یعنی اون یه شیطان از دنیا متفاوت ``
اوگا ``بر خلاف این مرد ماسک دار اون واقعا شبیه یک شیطان ``
ژنرال شیطانی وقتی به اونا نگاه کرد جا خورد (یعنی چی من انرژی متفاوت و قدرتمندی از اونا حس میکنم و اون یارو شبیه پادشاههان شیاطین لباس پوشیده ) شعله های سوزان وقتی به سمتشان آمدن مثل یک گرداب در یک نقطه جمع شدن و تغییر شکل دادن مانند یک دست بزرگ آتشی شود که هر چیزی لمس می کرد می سوزاند
همه جا خوردن به جز پادشاه شیاطین و وانیر اونا شیاطین بالا رتبه بودن چیز های عجیب تر دیده بودن و اشخاص قدرتمند تری را ملاقات کرده بودن
کازوما کنجی ترسیده بود بیشتر از هر زمان دیگه اون یک زندگی معمولی داشت اما در عرض چند دقیقه زندگی اون به کل عوض شده و چیز های تجربه کرد که هرگز فکر نمی کرد ممکن باشند با صدای لرزان گفت :« ژنرال حالا می خوای چکار کنی بهم بگو یه نقشه داری بهم بگو این جا نمی میریم »
ژنرال عصبی بود همه چیز بهم ریخته برای اولین بار نمی دونست باید چکار کنه آتش به دنبال آنها می آمد و رفتن به جا های دیگه برابر با بزرگ شدن آتش و قدرتمند تر شدن آن ، از اینکه نمی تونست ماری بکنه عصبانی شود دندان های تیزش را به هم سابید و تنها کلمه ای که گفت :« نمی دونم بود »
اکوا ``اون چیه ``
فوروجی همچنان به آتشی خیره شده بود و انعکاس آتش به طور کامل در چشمانش افتاده بود کمی لرزید اون می ترسید حس می کرد دارد به یک آتش زنده نگاه میکند
اوگا از این آتش زنده نمی ترسید اون چیز های در سرزمین شیاطین دیده بود که ترسناک تر از این هم بودن
کازوما زمزمه کرد ``اون آتش زنده است ``
وانیر ``امم ....به نظر آتش جهنم میاد ``
پادشاه شیاطین ``میگم چرا این آتیش به نظر من آشنا میاد ``
دست آتش به سمت ژنرال آمد و خواست به اونا ضربه بزنه تا مثل مگس له بشن و جنازه ها شون در آتش بسوزه اما ژنرال جا خالی داد و در هوا پرید و تیغه های سیاه که مملو از انرژی تاریکی بودن به سمت آتش پرت کرد که در آتش ذوب شدن
ژنرال با تعجب گفت :« امکان ندارد اون تیغه از انرژی منفی ساخته شده بودن می توانند آتش را هم بخورن»
ناگهان یک انفجار بزرگ مثل پوچی به دست اتشین برخورد کرد و اونو عقب روند
ژنرال کنار بقیه روی زمین فرود آمد اخم کرد پرسید ``شما ها کی هستید ؟!``

Chapter 8: اشنایی

Chapter Text

وانیر `` یک شیطان دیگه از دنیا دیگه فکر نمی کردم یه نوع شیطان دیگه بیبینم `` اما صدایش نشونی از تعجب نداشت
ژنرال شیطانی گیج به آنها نگاه کرد متوجه نشد منظور مرد ماسک دار عجیب چیه
اکوا دماغش گرفت `` منم همینطور هر چی بیشتر شیطان ببینم بیشتر بوی گند تون آزارم میده ``
کازوما آنها را نادیده گرفت و رو به اکوا کرد :«اکوا می تونی آب احضار کنی باید زود تر آتیشی خاموش کنیم »
اکوا سرش بالا گرفت و دست به سینه ایستاد :« معلوم »
ژنرال به آتیش وحشی نگاه کرد `` اون یک آتیش معمولی نیست من انرژی تاریک که به سمتش فرستادم در خودش حل کرد آتیش معمولی توانایی این کارو نداره ``
اکوا لبخند مغرورانه ای روی صورتش نشست `` نگران نباش آب که من احضار میکنم معمولی نیست یک. آب مقدس ``
دارکنس خسته با آخرین افرادی که تونسته بود کمک کنه نگاه کرد `` بیشتر مردم تونستیم دور کنیم ``
هیوری سر تکون داد ``اتش نشان ها باید یه کم دیگه برسن و ممنونم کمک بزرگی کردی با اینکه اسمت نمی دونم ``
دارکنس به هیوری نگاه کرد و لبخند زد ``من یک شوالیه هستم می تونی منو دارکنس صدا کنی ``
هیوری از این معرفی سریع برای لحظه گیج شود `` منم هیوری ام ``
ویز خسته روی زانو هایش افتاد دارکنس هیوری وقتی متوجه وضعیت اون شدن سریع به سمتش رفتن دارکنس نگران گفت :« ویز حالت خوبه ؟» دستش را روی شانه ویز گذاشت و متوجه شود اون می لرزد
ویز خسته به سختی چشمانش را باز کرد و به دارکنس نگاه کرد گفت :«از نیروی جادوی زیادی استفاده کردم فقط یکم دیگه انرژی برای یک انفجار یخی دارم »هیوری و دارکنس نگران به هم نگاه کردن هرلحظه شعله های آتش بیشتر می شودن و آسیب بیشتری به شهر وارد می شود صدای سوختن خونه ها اتاق ها و قاب های عکس که بر روی دیوار خانه ها به عنوان یادگاری بودن و دفتر نقاشی های که کودک کوچک کشیده عروسک های بچه ها لباس ها همه در حال سوختن و دود شدن بودن هر کسی می تونست ببینه بشنوه که همه چیز در حال سوختن و این برای هر کسی صحنه ترسناکی بود
ویز بلند شود و فریاد زد ``زندان نفرین شده کریستال `` یخ ها به سرعت آتش را در بر گرفتن همزمان که جادوی یخی به کار برد اکوا از قدرتش برای احضار آب مقدس استفاده کرد . اکوا دستش را به سمت آسمان بالا برد و جادوی آبی درخشان دورش را احاطه کرد `` تمام پیروان در این دنیا ، الهی آب ، اکوا ، بهتون فرمان میده `` . فوروجی و اوگا هیلدا کازوما کنجی و ژنرال شیطانی با تعجب به نیروی جادوی آبی رنگ اکوا که در حال جمع شدن در یک نقطه بود نگاه کردن `` به در خواستم جواب بدین ، به دعام ، و این قدرت به دنیا نشون بدین ! `` آسمان با ابر های سیاه بارانی پوشانده شود ابر ها جلوی خورشید رفتن و مانع عبور نور شدن دارکنس به آسمان نگاه کرد متوجه شود کار چه کسی است و زیر لب گفت :« اکوا » اکوا فریاد زد `` ساختن آب مقدس `` همان لحظه آب زیادی از آسمان بر روی آتش نازل شود و آتش جهنمی از هر دو طرف مورد حمله قرار گرفت آب آن را خاموش کرد و یخ آن را منجمد کرد
اوگا فوروجی هیلدا و کازوما کنجی با متعجب به صحنه روبه روی خود نگاه کرد ژنرال شیطانی کمی شوکه شود و رو به اکوا کرد `` تو چی هستی ؟``
اکوا با اعتماد بنفس و غرور گفت :« یک الهی زیبا من اکوا الهی آب هستم و شما ها باید به بهترین شکل با من رفتار کنید و به فوروجی اوگا کرد اشاره کرد مخصوصا انسان های مثل شما »
اوگا اخم کرد ``این دیگه چیه الهی ؟ چقدر رو اعصاب هم هست ``.
کازوما `` اکوا صبر کن این فقط آب مقدس نبود نگاه کن یخ باعث شود اون خشک بشه این باید کار ویز باشه ``
اوگا ``دقیقا از چه جور قدرتی استفاده میکنه`
اکوا ``ویز از جادوی یخ استفاده میکنه ``
کازوما ``باید بریم دنبال بقیه ``
.
.
هیوری نفسی که در سینه اش حبس کرده بود بیرون داد `` بلاخره متوقف شود ``
ویز تلو تلو خورد و تعادل خودش را از دست داد و در آغوش دارکنس سقوط کرد دارکنس وقتی به چهره خسته ویز نگاه کرد متوجه شود از هوش رفته دارکنس به راحتی اون بلند کرد لبخند زد ``موفق شدیم ``
هیوری نگران پرسید `` حالش خوبه ؟ ``
دارکنس ``بعد از کمی استراحت خوب میشه ``
هیوری ``خداروشکر ، به اطراف نگاه کرد `` یاتو کجاست ؟``
ناگهان از میان درخت های سوخته پارک یاتو زخمی خونی بیرون آمد که یوکیته اون به سختی حمل میکرد هیوری با دیدن اونا قلبش فشرده شود و اشک هایش در چشمانش حلقه زدن و با نگرانی به سمت آنها دوید و یاتو در آغوش گرفت بدنش خونی و چشمانش به سختی به هیوری نگاه می کردن ، هیوری سر یاتو روی پاهایش گذاشت `` چه اتفاقی افتاد ؟``
یوکینه که کنار بدن زخمی یاتو نشسته بود دستاشو مشت کرد به سختی جلوی اشک هایش را گرفته بود با صدای لرزان گفت :« کسی که حمله کرده بود پیدا کردیم اما قوی تر از اونی بود که فکر میکردیم خیلی ترسناک بود هیوری یوکینه می ارزید اون ترسیده بود .دارکنس کنار شون آمد حالا ویز روی کولش بود . ناگهان صدای کازوما توجه همه رو به سمت خودش جلب کرد
کازوما از دور دست تکان می داد و فریاد میزد ``هی دارکنس ویز ``دارکنس با دیدن کازوما و اکوا که به سمتش می آمدن خوشحال شود و لبخندی زد اون خوشحال بود که دوستاش سالم پیدا کرده
کازوما وقتی به کنارشون رسید با دیدن وضعیت بقیه ایستاد وبا تعجب نگاه کرد ``دقیقا این جا چه اتفاقی افتاده ؟!``
اکوا به سمت یاتو رفت . هیوری ``چکار میکنی ؟``
اکوا با لحن آرام گفت :« نگران نباش من یک الهی ام می تونم اون خوب کنم »
یوکیمه و هیوری با تعجب گفتن« الهی »
اکوا وقتی شانه یاتو لمس کرد به سرعت تمام زخم هایش خوب شدن یوکینه و هیوری با تعجب نگاه کردن همینطور فوروجی اوگی و کازوما کنجی
فوروجی زیر لب زمزمه کرد ``اون واقعا یک الهی است ``
اوگا``چطور یک الهی می تونه اینقدر رو مخ باشه ``
وانیر به سمت ویز رفت . دارکنس متوجه وانیر شود و برای اطمینان گفت :« نگران نباش فقط زیاد از جادو استفاده کرد »
وانیر نگاه به ویز انداخت `` خودم حملش میکنم »دارکنس ویز به وانیر داد .ویز سرش روی شونه وانیر گذاشت کمی چشمانش را باز کرد و با صدای نسبتا آروم گفت :«وانیر تویی »
وانیر `` همیشه باید مراقبت باشم نه صاحب مغازه احمق ``
ویز لبخندی زد و چشمانش را بست
کازوما کنجی ``باورم نمیشه برای پیدا کردن یک جا کلیدی همچین اوضاعی پیش آمد من واقعا به توضیح نیاز دارم ``
فوروجی `` فکر کنم همون اینجا به یک توضیح نیاز داریم ``
گیبل |` و من توضیح میدم ``
اوگا`` بفرمایید ``
یاتو که تازه چشماشو باز کرده بود با دیدن گیبل گفت :« ها یه گربه داره حرف میزنه »
فوروجی اینگار تازه چیزی یادش آمده باشه گفت :« راست میگه اصلا توجه نکردیم »
اوگا`` کی دیگه به یک گربه سخنگو توجه میکنه ``
فوروجی `` حق با اون یک گربه سخن گو در برابر چیز های که اتفاق افتاد عجیب نیست ``
هیوری و یوکینه و یاتو کازوما کنجی هم تعجب کرده بودن اما وقتی حرف های اوگا و فوروجی شنیدن از خودشون پرسیدن واقعا اونا چی تجربه کردن که به نظرشون یک گربه سخنگو عجیب نیست
ژنرال حق به جانب گفت :«گربه در برابر نازی پاندا هیچی نیست »
کازوما کنجی`` تو دقیقا داری به چی فکر میکنی ``
گیبل حس می کرد سر درد دارد ``میشه برای دو دقیقه خفه شید من یه توضیح بدم ``
کازوما ``صبر کن قبل از توضیح محترمتان جناب گیبل هنوز بقیه رو پیدا نکردیم ``
اوگا`` مگه شما چند نفری ``
کازوما ``می می مگومین اون شوالیه چندش و دو تا دختر لوس هم مهم نیستن ``
گیبل ``راست میگه باید اول همه رو جمع کنیم دیگه لازم نیست دو بار توضیح بدم ``
کازوما کنجی `` صبر کن ببینم من الان شدید به توضیح نیاز دارم مخصوصا درباره این و به ژنرال شیطانی که کنارش بود اشاره کرد . ژنرال شیطانی با اخم به اون نگاه کرد `` جای تشکر که نجاتت دادم ``
کازوما کنجی با تمسخر در صدایش گفت :«ممنون از کمکت آقای ژنرال ولی مطمئنی به خاطر تو توی دردسر نیوفتادیم »
ژنرال `` نه من اصلا نمی دونستم اون چی هست ``
گیبل `` ما بهشون میگیم سایه های زمان ``همه با هم تکرار کردن سایه های زمان این اسم برای همه اونا نا آشنا بود
گیبل `` ما چیز زیادی نمی دونیم فقط می دونیم که هدف اونا دزدیدن گو های زمان و ایجاد آشفتگی تو جهان ها ما و جهان های دیگه است ``
کازوما `` حالا دلیل اینکه می خوان جنگ راه بندازم چیه ؟``
گیبل `` من جادوگر زمان و کوسکه به یک نتیجه ای احتمالی رسیدیم ``کمی مکث کرد ادامه داد ``ممکن اونا برای انتقام آمده باشند ``
اوگا `` انتقام ، انتقام از کی ``
گیبل ``انتقام از تمام جهان ها ما فکر میکنیم اونا خلاف کار های زمان هستن ``
کازوما ``گیبل انتظار نداری که ما از اسمشون بفهمیم یعنی چی شاید خواننده ها بتونن بفهمند ولی ما هنوز نیاز به توضیح داریم ``
گیبل طوری به کازوما نگاه کرد که اینگار دارد به یک احمق نگاه میکند `` توقع نداشتم شما احمق ها هم زود متوجه بشید ،ما هم تازه متوجه شدیم همچین چیز های وجود داره چون گوی زمان بهمون گفت اونا انسان نیستن هر کدوم از اونا از یک دنیا مرده به وجود آمدن ``
یوکینه ``واقعا داره پیچیده میشه یا من این طوری فکر میکنم ``
کازوما ``اکوا خوب گوش کن این ممکن یکم برات سخت باشه اگه متوجه نشدی با گریه نیا سراغم که برات توضیح نمیدم ``
اکوا با اعتماد بنفس گفت :« من سر تا پا گوشم »
کازوما ( اینقدر که احمق که نفهمید بهش گفتم احمق )
گیبل `` قبلا موجوداتی بودن که توانایی سفر به ابعاد و جهان های متفاوتی داشتن یک روز افرادی پیدا شدن که تمام اون موجودات کشتن و قدرت اونا گرفتن و باعث یک جنگ بزرگ شدن و خیلی از جهان ها مردن و سایه های زمان از خاکستر جهان مرده و افرادی که قدرت سفر ابعاد از موجودات گرفتن درست شدن ``
کازوما کنجی چشمانش را بست سیع داشت کمی داستان هضم کنه اون تا امروز صبح یک آدم معمولی بود و حالا وسط یک جنگ چند جهانی افتاده فکر میکرد هیچ کس باور نمیکنه (چی شود واقعا که به این جا رسیدم ) اینو از خودش پرسید اگه الان از رویا بیدار می شود اصلا تعجب نمی کرد `` این دقیقا شبیه داستان های تخیلی که تو انیمه ها هست ``
فوروجی ``متاسفانه حالا واقعیت ما شبیه انیمه ها شده ``
کازوما آهی کشید `` خدارو شکر این دفعه اون دانشمند دیونه عوضی دخالتی نداشته و با عصبانیت به اکوا نگاه کرد که اکوا سریع نگاهش را گرفت
ژنرال ``پس برای چی دنبال ما بودن؟ ``
گیبل ``من اینو نمی دونم اونا همیشه بدون دیده شدن دزدی میکردن اما یه مدت شده که حمله میکنند و این اواخر چند قتل انجام دادن اونا واقعا غیر قابل پیش بینی هستن``
پادشاه شیطان ``شاید به این دلیل که گوی زمان دست من ``
همه با تعجب به پادشاه شیطان نگاه کردن کنجی به گوی زمان خیره شود ``پس اونه که دنبالشن `` ژنرال ``می تونم انرژی عظیمی ازش حس کنم ``وانیر لبخندی ترسناک زد `` اون یکی هم دست منه ``
یاتو هزار سال زندگی کرده و با خیلی چیز های عجیب تر مبارزه کرده پیروز شود اما به نظرش این دشمن متفاوت ، متفاوت تر از هر دشمنی با هزار سال تجربه جنگ به سختی تونست در برابر اون دوم بیاره و حالا اونا هم به دنبال گوی زمان هستن یاتو دقیقا نمی دونست گوی زمان دقیقا چی هست اما اون انرژی که ازش حس می کنه واقعا ترسناک و اگه دست اون دیوانه ها بی افته جهان ممکن نابود بشه آهی کشید ``عالی دو تا گوی زمان من این سایه زمانی که میگی دیدم خیلی عجیب بود سر تا پایش سیاه بود قبل از اینکه بفهمم منو از پا در آورد وقتی با لگد به شکمم زد درد خیلی شدید حس کردم بیشتر از یک لگد بود ``
گیبل ``حتما انرژی شو از دنیا های دیگه میگیره برای همین قدرتمند هستن ``
یاتو ( دنیا های دیگه )
اوگا`` بیخیال پسر این خیلی پیچیده است مغز من نمی تونی اینو بفهمه ``
فوروجی `` نه فقط اینو بلکه هیچ وقت هیچی نمی فهمی ``
هیلدا با احترام گفت `` پادشاه من باید چکار کنیم ؟``
شیطان با لحن بیخیال و آروم در جواب هیلدا گفت :« همینطور که بهت گفتم باید اون انسان ببینم »
گیبل `` فکر کنم منظورت کوسکه است من از طرف اون آمدم تا شما رو ببرم پیشش ``
اوگا`` چرا خودش نیومد دنبالمون نکنه تنبلیش آمده مرتیکه ``
گیبل ``خوب آقای کوسکه مهمون دارن ``
اوگا عصبانی شود فریاد زد `` هان اون وقت ما مهمون ایشون نیستیم ``
هیلدا نگاهی آمیخته از تحقیر و تاسف به اوگا کرد `` خفه شو دیگه اینقدر غر نزن تا ببینیم چکار کنیم ``
گیبل `` ممنونم خانم هیلدا واقعا صداش گوش های نازنینم میخراشید ``
اوگا با عصبانیت بیشتر سر هر دوی اونا فریاد زد ``چی الان به خاطر اینکه بهم توهین کرد ازش تشکر کردی گربه سیاه سوخته ``
گیبل ``اول شما رو پیش کوسکه میبرم بعد دنبال بقیه میرم همون لحظه دایره ای سیاه رنگ مثل جوهر که شکل یک دایره به خود گرفته اطراف آنها شکل گرفت
به جز پادشاه شیاطین و وانیر بقیه با دیدن تاریکی که اطراف آنها را احاطه میکرد عصبی شدن ژنرال `` داری چکار میکنی گربه ``
گیبل `` اسمم گربه نیست گیبل بهتون گفتم شمارو میبرم پیش کوسکه پس نگران نباشید ``کلمات آخر در تاریکی پیچید و گربه ناپدید شود
.

.
.
کوسوکه عصبی بود و کمی خسته از اتفاقات گفت :« پس مال تو هم دزدیدن » کوسوکه فکر نمی کرد اوضاع بدتر از این بشه خیلی براشون بد بود که یک گوی دیگه از دست بدن
یوری با فریاد رو به کوسوکه گفت :« واقعا می خوام بدونم گویی زمان چی با خودش فکر کرده که اون صاحب خودش کرده و تو چه اعتمادی بهش کردی که گویی بهش دادی »
کوسوکه همینطور که پل بینیش را نیشگون میگرفت گفت :« یوری آروم باش » صدایش آرام و ملایم بود
یوری با دیدن خونسردی کوسوکه بیشتر عصبی شود و صدایش را بالا تر برد `` چطور می توانم آروم باشم بعد از ماجرا دزدی گوی زمان شنیدم هیدون هم ناپدید شده ``
اورک مازینو که بیخیال روی کاناپه نشسته بود و پا هایش را روی میز کوچک انداخته بود و سیب قرمزی که دستش بود یک گاز زد گفت :« فکر میکنی هیدون تو این ماجرا دست داره »
یوری `` معلوم اون یه عوضی ``
سارا رو کرد به سه نفر دیگه که کنار هم روی کاناپه قهوه ای نشسته بودن و بقیه رو تماشا میکردم یک دختر که به نظر کمی خجالتی می آمد و یک پسر که از وقتی نشسته با لبخند به همه نگاه میکرد که به نظر سارا خیلی رو مخ بود و یک پسر دیگه که از وقتی آمده اینگار تمام بدبختی های دنیا بر سرش خراب شده با خستگی نگاه میکرد و کمی اخم کرده بود
سارا `` نمی خواهید بگید کی هستید ``
کوسوکه حالا نگاهش را از اون دو نفر که جر بحث می کردن بر گردونت و به اون سه نفر نگاه کرد `` من دختر میشناسم اسمش میکورو اسا هینا یک مسافر زمان ``
یوری از بحث با اورک کنار کشید و کنار کوسکه ایستاد و به دختر مو نارنجی نگاه کرد `` اون مسافر زمان ``
میکورو با خجالت گفت :«سلام خیلی خوشحالم با شما ملاقات کردم آقا کوسکه »
سارا `` کوسکه فکر کنم اولین طرفدارات پیدا کردی چون معمولاً کسی از دیدنت خوشحال نمیشه ، حالا اون دو تا کی هستن ``
پسری خوش قیافه ای که از وقتی آمد تا حالا لبخند رو صورتش بود گفت :« من ایتسوکی کوزوکی هستم و اینم کاین » و به پسر دیگه ای اشاره کرد که اون طرف میکورو نشسته و هنوز اخم روی صورتش `` سلام `` فقط به خود زحمت داد که سلام کنه
سارا `` برای چی آمدید این جا ما خودمون الان تو وضعیت جالبی نیستیم که مهمون نوازی کنیم ``
میکورو `` راستش ....یکم پیچیده است ``
کاین عصبی گفت :« حتی در این موقعیت هم نمی تونی چیزی بگی همیشه وقتی ازش سوال میپرسم میگه طبقه بندی شده است یا محرمانست »
کوسوکه دست به سینه رو به روی بقیه استفاده بود گفت :« معلوم چیز های که مربوط به ابعاد فضا زمان باید همیشه محرمانه بمونه فقط افراد خاص و انتخاب شده باید خبر داشته باشن »
کوزوکی`` من زیاد درباره فضا زمان نمی دونم فقط تا این حد خبر دارم که اگه اطلاعات درباره سفر به جهان ها و سفر در زمان افشاع بشه احتمال اینکه هر کشوری این اطلاعات بخواد باهم جنگ کنند و در آخر مونجر به جنگ جهانی سوم بشه ``
کاین بیشتر عصبی شود عرق سرد می شود رو پیشونیش حس کرد `` این حرف ترسناک نزن ``
کوسوکه `` اون درست میگه من تمام سیع مو دارم میکنم که هیچ کس از این اطلاعات خبر نداشته باشه مسافر زمان فکر کنم تو آینده منو دیدی ``
میکورو `` درست .....سازمان شما ...واقعا عالیه خیلی به ما کمک کرد ``
اورک پوزخند زد حالا سیبش را تموم کرده بود و از او فاصله به سطل زباله انداخت `` بلاخره این سازمان به یه دردی خورد ``
یوری دوباره به اورک پرید ``خفه شو به اندازه کافی اعصابم از دست تو خورد هست ``
اورک شانه ای بالا انداخت `` اتفاقی که افتاده حرص خوردن تو چیزی درست نمیکنه ، راستی کوسوکه سایکی کجاست ؟``
کوسوکه به اورک نگاه کرد که چشمان سرخ اون مرد بهش خیره شده بود کوسوکه لبخندی زد و دستاشو در جیب های روپوش سفیدش گذاشت `` بعد از آخرین بار که آینده دید سریع همراه اون احمق از این جا رفت ``
سارا تاکید کرد`` به نظر هم چیز مهمی دیده بود ``
کاین سریع گفت :« یه دقیقه صبر دختر یعنی میگی یک نفر با قدرت دیدن آینده هم این جا هست »
سارا به کاین نگاه کرد اینگار هر لحظه بیشتر عصبی میشه ``نه فقط آینده اون یک انسان با قدرت های زیاد ``
اورک لبخند زد و با هیجان گفت :« من واقعا ازش خوشم میاد اون خیلی قوی اما همیشه من قوی ترم »
یوری با تأسف گفت :« آره اورک لازم نیست یادآوری کنی ولی لطفاً سیع کن یکم خودتو کنترل کنی که هر جا میری دردسر برای بقیه درست نکنی جمله آخری با عصبانیت گفت »
در همان موقعیت بود که یک گویی بزرگ سیاه رنگ در کنار میز کوسکه ظاهر شود اون بزرگ بود و مثل توپ های جنگی بود اما چند برابر بزرگ تر کوسکه متوجه شود این جادو گیبل با اینکه قبلا این جادو ندیده بود سارا هم از جادو گیبل خبر داشت یوری و اورک چیز های عجیب تر هم دیده بودن اما کمی جا خوردن آن سه نفر کوین قبلا قدرت کوزوکی دیده بود اما این متفاوت بود برای همین کمی ترس به دلش افتاد اما می دونست اتفاقی براش نمی افته اساهینا یک مسافر زمان قبلا با جادو ملاقات داشته و جادو های زیادی دیده و کوزوکی مثل همیشه خونسرد اون فکر میکرد این توپ بزرگ سیاه کمی شبیه قدرت خودش هست
کاین عصبی پرسید `` این چیه ؟``وقتی دایره سیاه رنگ که مانند گنبد بود ناپدید شود گیبل و همراهانش ظاهر شدن برای لحظه همه جا رو سکوت فرا گرفت و دو گروه برای چند لحظه به هم خیره شدن
کوسکه سکوت شکوند ``این فراتر از تصور من بود ، چطورید پادشاه بزرگ ``

 

.

Chapter 9: معرفی

Notes:

(See the end of the chapter for notes.)

Chapter Text

پادشاه خندید ``اینم از دوست من داشتم به دیدنت می آمدم ( همینطور که حرف میزد نزدیک شود و دستشو روی شونه کوسکه گذاشت ) اما یه مشکلی پیش آمد و این گربه باهوشت ما رو آورد این جا خلاصه ماجرا ``
کوسکه ``مشکل چه مشکلی ؟``
گیبل ``سایه های زمان حمله کرده بودن ``
کوسکه سرد به پادشاه شیاطین نگاه کرد ``نگید که گوی زمان با خودتون آوردین ``
پادشاه مثل همیشه با لحن بازیگوشی گفت :«نگران اون توپ های سیاه نباش جاش آمنه حالا بیا یه چند دقیقه بیخیال مشکل بشیم من برات سوغاتی آورم هیلدا »
هیلدا جلو آمد و بسته ای های به دست کوسکه داد `` سپاس گذار باش انسان `` کوسکه لبخند زد `` مثل همیشه سردی هیلدا `` کوسکه به بسته ها نگاه کرد بدون اینکه کاغذ آن را باز کنه متوجه شود چی تو بسته هست ``باز برام مانگا و بازی آوردی ``
پادشاه ``دقیقا اینا بهترین چیز های هستن که می تونی در این زندگی خسته کننده تجربه کنی ``
کوسکه `` تا این جایی که یادمه نه زندگی من نه شما پادشاه اصلا خسته کننده نیست ``
پادشاه بیشتر به کوسکه نزدیک شود `` بیخیال کوسکه می دونی که رسیدگی به سرزمین شیاطین چقدر دردسر داره `` با ناراحتی گفت
اوگا شکایت کرد ``آره تو هم خیلی شیک زیبا میشینی رسیدگی میکنی تا اونجای که یادمه در هر موقعیت توی مانگا انیمه پیدات می شود جز بازی کردن خوش گذرانی کاری نمیکردی حالا برای من ژست پادشاه مسئولیت پذیری میگیره قسم می خورم حتی یه دقیقه روی اون تخت پادشاهیت نمی تونی بند بشی ``
هیلدا اخم کرد و با عصبانیت زیاد نگاه اوگا کرد اون چشمان سبز مثل خنجر به هر کسی نگاه می کردن می توانستن به آن حمله کنند `` پادشاه من بزارید شکمش را پاره کنم تا بیشتر از این حرف های بیهوده نزنه `` لحن آن خشن بود
پادشاه `` بیخیال هیلدا ``
فوروجی جلو تر آمد ``آروم باش اوگا ``
اورک همینطور که به اونا نگاه می کرد سیع کرد ژست باحالی بگیره ``عجب گروه جالبی ``
یوری `` بیشتر شبیه یک مشت عجیب غریب هستن ``مشخص بود هنوز خیلی عصبانی
کوسکه مداخل کرد `` همه آروم باشید بشینید ، سارا کمک کن برای همه نوشیدنی بیارم ``

چند دقیقه بعد

ویز روی کاناپه دراز کشیده بود و کازوما دست اون گرفته بود و با دست دیگه اش دست دارکنس را گرفته بود تا انتقال نیرو انجام بده
کازوما وقتی کارش تموم شود به همه نگاه کرد که به صورت یک دایره بزرگ روبه روی هم ایستاده یا نشسته بودن جو کمی تنش داشت کازوما صداش صاف کرد ``حالا می خواید معرفی شروع کنیم چون من دارم کم کم گیج میشم ``
اورک از کاناپه بلند شود و به سمت آنها رفت ``پیشنهاد خوبیه عزیزم ، من اورک مازینو از یک دنیا دیگه هستم و همراه من یوری هان یک دختر با قدرت یک غول هستش (و به دختری که نزدیک شأن ایستاده بود اشاره کرد ) چشمانش قرمز مثل خون و مو های بلند مشکی که با یک گیر سر بزرگ قرمز در یک طرف بسته بود اون مانند دخترای مدرسه ای لباس پوشیده بود
یوری کنار اورک آمد و پس گردنی بهش زد با عصبانیت فریاد زد ``به کی میگی غول ``
کازوما همینطور که به اونا نگاه میکرد در ذهنش گفت :( معلوم از اون دیوانه هاست )
کازوما نگاهی به اورک کرد اون قد بلند و بدن ورزیده داشت مشخصی بود قوی هست اما کازوما کنجکاو بود از اورک پرسید `` تو قدرت خاصی داری ``
اورک با غرور لبخند زد و به خودش اشاره کرد ``معلوم که دارم من قوی ترینم ``
یوری که هنوز اخم رو صورتش بود و یک دست رو کمرش گذاشته گفت :« با اینکه یک احمق ولی درست میگه اون یک هیولای برای خودش »
اوگا با هیجان گفت :« این عالیه می دونی منم قوی ترینم »
اورک به اوگا نگاه کرد `` به نظرم بیشتر یک بچه دبیرستانی بد اخلاق میایی ``
فوروجی `` با اینکه نمیشناست درست گفت دارم کم کم فکر میکنم قیافت تمام شخصیت رو لو میده ``
بل با چشمان درشت که هیجان و شوق در شون موج میزد به مرد که نزدیکشان بود نگاه می کرد اون بچه کوچک شیطان می توانست نیرو از اون مرد حس کنه یک جور نیروی که حس می کرد برای اون لذت بخش بود و اون جذب می کرد
اورک وقتی متوجه بل شود گفت :« همیشه یه بچه لخت رو کولت »
اوگا `` فقط نادیش بگیر ``
اکوا ``منم وقتی اولین بار دیدمش بچه لخت بیشتر توجه منو جلب کرد ``
اورک رو به روی اوگا ایستاد کاملا مشخص بود چقدر بلند تر و با عظمت تره نوزاد را از اوگا گرفت و در آغوش خود گذاشت با بسیار هیجان زده بود و سر صدا میکرد و اینگار در حال آواز خواندن بود `` دا بل دا دا ``
اوگا با تعجب به با نگاه کرد `` تا حالا اینقدر خوشحال ندیدمش ``
اورک سر بل نوازش کرد `` بچه ای نازی هست ، بهم نگو بچه ای خودت ``
اوگا آه خسته ای کشید فروجی کنارش آمد همه می توانستن خستگی در چهره آن دو پسر جوان بیبینند `` آقای اورک اون بچه یک شیطان ``
``ها `` بچه رو از آغوش جدا کرد و اون رو به روی خود گرفت و بررسی کرد
پادشاه `` صبر کنید بزارید من توضیح بدم ، روزی روزگاری یک مرد مهربان ```
اوگا فریاد زد ``خیلی عقب رفتی ``
پادشاه ``باشه باشه بزار از معرفی خودم شروع کنم من پادشاه شیاطین بزرگ قدرتمند هستم ``
برای لحظه ای سکوتی حکم فرما شود
کاین فریاد زد `` هر وقت فکر میکنم دیگه چیزی منو متعجب نمیکنه یک سپرایز بزرگ تر باعث میشه واقعا هوش از سرم بپره ``
میکورو `` شیاطین تو اطلاعات محرمانه ما بودن برای همین زیاد تعجب بر انگیز نیست ``
کاین `` دقیقا اطلاعات محرمانه شما چی هست ``کوزوکی واکنش خاصی نشان نداد
یوری `` پادشاه شیاطین که مال قصه هاست ``
اورک ``یوری یادت رفته ما تو یه دنیا دیگه هستیم``
هیوری `` نمی دونم چرا تعجب نکردم ``
یاتو لبخند مغرورانه زد و چهره خود پسندانه به خود گرفت `` برای اینکه این مدت در کنار یک خدا قوی زیبا به نام یاتو گذراندی
یوکینه ``اصلا فکر نمی کردم یه بار واقعا ببینمشون ``
کازوما ایرنا فریاد زد `` شیطان شوخیت گرفته جدی الان ما تو دنیا واقعی هستیم ``
ژنرال اخم کرد ( پس اون مثل خودم یه شیطان اما حسی که از اون حس میکنم مثل بقیه نژاد ما نیست )
دارکنس کمی جدی تر گفت :« آخرین بار که یه پادشاه شیاطین دیدیم داشتیم باهاش میجنگیدیم »
پادشاه واکنش همه رو نادیده گرفت ادامه داد ``یک روز این پادشاه بزرگ تصمیم گرفت انسان ها رو نابود کنه به دلایل طولانی ``
همه با هم با تعجب گفتن :«چی !!» همه بجز کوسکه و سارا اوگا فوروجی ، هیلدا
اکوا `` می دونستم می دونم تو یک پادشاه شیاطین بد ذات هستی ``هیلدا شمشیرش را بیرون کشید و به سمت اکوا گرفت ``جرئت کن یک بار دیگه به پادشاه من توهین کنی تا سرت از تنت جدا بشه ``
اوگا ``هی بس کن هیلدا لازم نیست هر دفعه شمشیرت بکشی ``
پادشاه آهی کشید ``هیلدا وسط حرف من نپر ``
هیلدا شمشیر غلاف کرد `` معذرت می خواهم سرورم ``
پادشاه `` کجا بودم آها زمانی که می خواستم انسان ها رو نابود کنم متوجه شدم مسولیت های به عنوان پادشاه دارم ``
اوگا`` منظورت خوش گذرانی و بازی کردن ``
پادشاه اوگا نادیده گرفت ``برای همین فرزند کوچکم را فرستادم به دنیا انسان ها تا بزرگ بشه و انسان ها رو نابود و حالا این پسر پدر انسانی اون `` همه با تعجب به اوگا نگاه کردن
کازوما با تعجب گفت :« پدر خوانده یک شیطان ؟»
وانیر `` چه داستان جالبی پادشاه بزرگ واقعا ایده جالبی بود فرستادن بچه و برای نابودی انسان ها ``
پادشاه خودش را تحسین کرد `` من پر از ایده های ناب هستم و بلند خندید ``
اورک به بل نگاه کرد ``خوب داستان عجیبی بود ``
اورک ``اسمت چیه پدر خوانده شیطان ``
اوگی فریاد زد `` منو این طوری صدا نزن ``
فورجی `` اون تاتسومی اوگا``
اورک `` و تو ``
فوروجی `` من تاکایوکی فوروجی دوست اوگا هستم و اونم هیلدا خدمتکار شیطانی بل `` به دختر مو بلوند که کناری ایستاده بود اشاره کرد
اورک وقتی به هیلدا نگاه کرد گونه هایش سرخ شود`` چه خانم زیبای ``یوری متوجه دوستش شود ``واقعا خیلی منحرفی ``
اورک `` خفه یوری ``
کازوما کنجی پل بینی شو مالید ``واقعا هر چی جلو تر میریم داره عجیب تر میشه ``
بل ``دا هییییی دا `` اینگار با برای این اتفاق هیجان زده بود
اورک ``چرا لباس نپوشیده ``
اوگا`` اصلا خوشش نمیاد لباس بپوششه ``
یوری `` این بچه شبیه یکی و به اورک نگاه کرد
اورک `` چرا منو اینطور نگاه میکنی ``
یوری `` چون مثل خیابونی ها لباس میپوشم ``
اورک با افتخار گفت :« من به این میگم لباس راحتی »
کوسوکه `` حالا کی می خواد خودشو معرفی کنه ``
اکوا مثل بچه دبستانی گفت :« نوبت منه من اکوا ساما الهی مقدس هستم »
کوسوکه سارا اورک یوری .....زدن زیر خنده کازوما به سختی جلوی خنده اش گرفته بود وانیر هم با صدای بلند خندید
اکوا با چشمای پر از اشک گفت :«چرا »و نشست رو زمین مثل بچه ها گریه کرد
کوسوکه که داشت اشک از چشمانش پاک مر کرد جواب داد `` معذرت می خوام اما اصلا به یک الهی نمی خوری ``
کازوما `` تو دنیا من هم کسی باور نمی کرد یک الهی است واقعا اینگار استعداد عجیبی تو الهی نبودن داره ``
دارکنس `` منم دارکنس یک شوالیه هستم ``
کازوما `` لالا تینا ``
دارکنس سرخ شود فریاد زد ``گفتم اینو نگو آه این احساس خجالت ``همه با گیجی بهش نگاه کردن
کازوما ``منم کازوما هستم یک ماجراجو ``
اورک آبروی بالا انداخت `` یک ماجرا جو ``
کازوما `` آره وقتی مردم به دنیا دیگه رفتم که پادشاه شیاطین شکست بدم بعد از شکست دادن پادشاه شیطان با کلی بدبختی بلاخره تونستم یه زندگی آروم داشته باشم که به لطف گوی زمان که پیدا کردیم نابود شود ``
کاین`` تو پادشاه شیاطین شکست دادی `` اون متعجب بود
فوروجی `` با اینکه قبلا می دونستم بازم باور کردنش سخته ``
یاتو `` منم باورم نمیشه اون به نظر یه بچه همسن یوکینه میاد چطور ممکن بتونی پادشاه شیاطین شکست بدی ``
کازوما `` گفتم که داستانش طولانی ``
کازوما کنجی ``اسم منم هم کازوما اما پادشاه شیاطین شکست ندادم من کاملا یه انسان عادیم که به خاطر پیدا کردن یه جا کلیدی برای این آقا تو این ماجرا افتادم ``زمانی که کنجی به فرد ترسناک کناریش اشاره کرد به همه توجه ها به سمت ژنرال شیطانی رفت
کازوما `` تو هم یه شیطانی ؟``
ژنرال شیطانی که هنوز در حالت شیطانی خودش بود به همه نگاه کرد ( فکر نکنم دیگه بتونم چیزی مخفی کنم `` آره می تونید منو وارومونو صدا کنید ``
کازوما `` همین ``
وارومونو`` همین برای شما کافیه ``
اورک `` واقعا چهره اش شیطانی میزنه ``
هیوری ``ولی عاشق پانداست ``
کاین`` سلیقه اش اصلا به چهره اش نمی خوره ``فوروجی متوجه سینه های بزرگ زن بیهوش شده شود و به سمتش رفت ``چه بزرگ ``
کازوما `` می دونم نگاه نکردن بهشون سخت ``
فوروجی `` آره حتی اگه سیع نکنی نگاه نکنی بازم تو دید هستن ``
کازوما `` این تقصیر ما نیست که به اونا نگاه میکنیم تقصیر بزرگیشونه ``
اکوا همینطور که در حال خوردن شکلات های روی میز بود گفت :« همین کم داشتیم دو تا منحرف همو پیدا کنند »
یوری ``` یکیو جا انداختی و به اورک اشاره کرد
اورک عصبانی گفت :«دیدم به من اشاره کردی »
فوروجی ``حالا اسم این خانم خوشگله چیه ``
کازوما ``ویز و اونم به مرد ماسک دار اشاره کرد وانیر اون یه شیطان و ویز یک نعشه است ``همه با تعجب به اونا نگاه کردن به جز کسانی که از قبل میدانستن
بل ``دا دا عییییییی ``
اورک `` همم ...شیطان جالبی میزنه``
وانیر `` هاهاهاها موی بسیار جالب تر از اونیه که نشون میده ``
اکوا حالت تهاجمی به خود گرفت `` راست میگه اون یه شیطان نباید هیچ وقت بهش اعتماد کرد معلوم نیست کی از پشت خنجر میزنه ``
هیلدا `` ما شیطان هم می تونیم وفادار باشیم اما به شخصی که لیاقت خود را ثابت کند نه یک الهی بی مصرف ``
رگ عصبانیت اکوا بیرون زد ``به کی گفتی بی مصرف ها فکر کردی با اون قیافت خیلی خوشگلی یا اون سینه های بزرگت بیشتر شبیه یک شیطان بی ریخت میمونی که فقط چربی های اضافه دورت پیچیده ``
هیلدا سریع شمشیرشو از غلاف بیرون کشید اکوا سریع پشت کازوما پنهان شود و فوروجی اوگا سیع کردن جلوشو بگیرم
کازوما کنجی کمی از نوشیدنیش خورد فکر کنم هضم کردن چیز های که امروز دیدم خیلی سخته اگه بچه های کلوپ بفهمند حتما دیوانه میشن البته قبلش هم دیونه بودن
همان لحظه که همه درگیر بودن سایکی همراه یامادا و دوستانش و افراد رستوران به آنجا تلپورت کردن
اوگا دست و فوروجی دور کمر هیلدا گرفته بودن و آن طرف کازوما سیع میکرد فرار کنه اما اکوا اون گرفته بود تا به عنوان سپر استفاده کنه اما زمانی که سایکی و بقیه با خود تلپورت کرد در همان حالت به بقیه خیره شدن و همینطور افراد دیگه
کازوما کنجی ( به خدا این جا دیونه خونه است )
کوسوکه `` ای برگشتی سایکی اینگار چند نفر جدید با خودت آوردی و از اون طرف تو این جا چکار میکنی ایورا ``
دختر با آرایش زیاد و پوست تیره با عصبانیت به کوسوکه نگاه میکرد `` هیچ معلوم شما دارید چکار میکنید ``
سایکی ( اون زمانی آینده دید وحشت کرد با من تماس گرفت )
ایورا `` معلوم وحشت میکنم وقتی نابودی ببینی ``
همه با تعجب گفتن `` نابودی ``
یامادا آروم در گوشش میامورا زمزمه کرد `` اینا همون افرادی هستن که در آینده دیدم فکر کنم داریم تو مسیری میریم که همون آینده ای که دیدم اتفاق می افته ``
میامورا متعجب گفت :« چی »

کوسوکه متوجه تنش و بهم ریختگی اطراف شود دو تا دست هایش را بهم کوبید که صدای بلندی ایجاد کرد `` خوب دوست های من بهتر یکم استراحت کنیم بعد به صحبت های همدیگه گوش میدیم گیبل لطفاً اتاق مهمان بهشون نشون بده ``
گیبل از روی میز که روی آن دراز کشیده بود پایین برید `` دنبالم بیاید `` همه موافق یه استراحت بودم مخصوصا افرادی که تازه وارد ماجرای شده بودن و هیچی در مورد چیز های ماوراء طبیعی دونستم پذیرش این همه اطلاعات و اتفاقات حتما براشون سخت بوده
همه به دنبال گیبل رفتن زمانی که اورک می خواست اتاق را ترک کند ایستاد برگشت و با آن چشمان سرخ به دوستش نگاه کرد `` کوسوکه زیاد به خودت سخت نگیر ``
کوسوکه چشمانش از ابراز محبت دوستش گشاد شود اما بعد لبخندی زد `` نگران نباش همه کار ها رو خودم انجام نمیدم تا وقتی شما باشید `` اورک پوزخندی زد و اتاق ترک کرد زمانی که در پشت سرش بسته شود و حالا تنها شده بود آهی خسته ای کشید
سایکی `` اون راست میگه ``
کوسوکه بدون اینکه از صدای ناگهانی بترسد جواب داد `` می دونم اما نمی سه این قضیه رو دست کم گرفت نادیده گرفتن اتفاقات به نابودی خودم خودت و پدر مادر ختم میشه البته انسان ها برام مهم نیستن ``
سایکی نرم به برادر بزرگش نگاه کرد `` نگران نباش ما نمیزاریم این اتفاق بی افته ``
کوسوکه کمی غمگین زمزمه کرد `` درسته نمی زاریم ``

Notes:

فصل ده در حال باز نویسی است