Chapter 1: معما
Chapter Text
ژانویه 2022
شیموک، تقریبا وسایلهای خود را تحویل گرفته بود. شش ماه میشد که در زندان بود و حالا، وقت آزاد شدنش فرارسیده بود. در این مدت، هیچ ملاقاتی را نمی پذیرفت. تقریبا با کسی هم کلام نشد و تقریبا هیچکس نمیدانست که شیموک، به چه جرمی در زندان است. شاید حتی خودش هم این را نمیدانست. شیموک که همیشه به دنبال حقیقت بود، این بار هیچ جوابی برای سوالاتش پیدا نمیکرد. حتی از اولین روز دادگاه و شاید حتی از وقتی که چشمش به ماموران دادستانی و مدرکهایی که علیه خودش بودند افتاده بود هم همینطور بود. در این حین که لباسهای زندانش را در می آورد و لباسهای خودش را میپوشید، روزهای دادگاه خودش را به یاد می آورد اما دقیق یادش نمی آمد که آن دادگاه، چگونه گذشت چون تمام مدت، چشم به زمین دوخته بود. نمی توانست به یاد بیاورد که چه سوالاتی از او پرسیدند چون میدانست جوابی برای آنها نداشت. میدانست که شرکت وام دهی به صورت غیرقانونی، کار او نبوده و او به هیچکس، هیچ وامی نداده اما مدرکی برای اثبات بیگناهی خود نداشت. در اصل، بجز یک کاغذ، هیچ چیز دیگری بر علیه یا به نفع او وجود نداشت. حتی نمیدانست از کجا و به چه علت، علیه او دسیسه چیده اند. تمام مدت دادگاه، چهره ی یونگ اون سو و پدرش و تلاشهای اون سو برای اثبات بیگناهی پدرش، از جلوی چشمانش رد میشد. حالا گویا زمانه برای خودش نیز تکرار شده. اما بین اینکه دنبال اثبات بیگناهی خود باشد یا به طور کلی، آن را نادیده بگیرد، مردد مانده بود.
بیرون از زندان رسید. کسی منتظر او نبود. در وونجو، جایی برای رفتن نداشت چون مقام دادستانی هم از او گرفته شده بود. تصمیم گرفت که به خانه ی خودش در سئول برود. تمام جیب هایش را گشت و مقداری پول و کارت اعتباری پیدا کرد. حساب کرد و دید که با اتوبوس میتواند به سئول برود. در ایستگاه منتظر اتوبوس بود که کیم هو سوب، با ماشین، شیموک را در ایستگاه دید. از پنجره ی ماشین، بلند داد زد:" جناب دادستان!" و سپس دست تکان داد و از شیموک خواست که سوار ماشینش شود که او را برساند. شیموک، قبول کرد و سوار شد و بلافاصله، در حالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت:" چرا هنوز بهم میگی دادستان؟ الان دیگه که دادستان نیستم!" آقای کیم، که گویا وجود غم را در وجود شیموک حس کرده بود، یک لحظه به شیموک نگاه کرد و چیزی نگفت. تا حالا شیموک را این گونه ندیده بود. چند دقیقه بعد که میخواست سر صحبت را باز کند، دید که شیموک، کنار پنجره ی ماشین، خوابش برده است. احساس کرد که شیموک، در این مدت، خواب راحتی نداشته است. بنابراین، با سرعت کم، به راه خود تا سئول ادامه داد.
نزدیک سئول بود که شیموک از خواب بیدار شد. یک لحظه به اطراف خود نگاه کرد. انگار که نفهمیده بود چطوری خوابش برده بود. ماشین، نزدیک سوپرمارکت پارک شده بود و گویا آقای کیم، داخل سوپرمارکت بود. چند لحظه بعد، آقای کیم با دوتا نودل آماده و نوشیدنی، سوار ماشین شد و گفت:" عه بیدار شدین؟" و همان موقع که نودل را به شیموک میداد، گفت:" گویا مدتی هست که خواب راحتی نداشتین!" شیموک چیزی نگفت و فقط بابت نودل، تشکر کرد و مشغول خوردن شد. آقای کیم ادامه داد:" حقیقتش اینطوریه که بعد از اون اتفاقی که برای شما افتاد، تو شعبه به خودمون هم سخت گذشت. حتی خودم هم بخاطر اینکه در دفتر غرب، با شما کار میکردم، تا مدتها زیر نظر بودم." شیموک، لحظه ای به آقای کیم نگاه کرد و گفت:" متاسفم!"
-"نه! منظورم این نبود! راستش من خودم مطمئن بودم که شما بیگناهید! اما هرکاری کردم، گویا راهی نبود که بیگناهی شما رو بتونم ثابت کنم! اوضاع شعبه هم ریخته بود به هم. بعد از شما، همه ی پرونده هایی که کار میکردین، به دادستان جونگ رسید. فکرش رو بکنین! سه تا پرونده که روش کار میکردیم کم بود، سه تای دیگه هم اضافه شد! تازه! بخاطر اتفاقی که برای شما افتاد، تمام پرونده ها از اول باید بررسی میشد!"
شیموک، لحظه ای شک کرد. گفت:" گفتی سه تا؟"
-"آره! شما هم همیشه پرونده های سخت رو قبول میکردین!"
-" پرونده های من، به دست دادستان دیگه ای سپرده نشده بود؟"
-" نه فقط دادستان جونگ بود!...چیزی شده؟"
شیموک بازهم شک کرد. مطمئن بود که آخرین بار، روی چهارتا پرونده کار میکرد اما به این هم فکر کرد که شاید اشتباه فکر میکند. از آقای کیم پرسید:" یادتون هست که چه پرونده هایی بودن؟"
-" مطمئن نیستم! ولی حتما نگاه میکنم و بهتون میگم!"
مدتی بعد، به خانه ی شیموک رسیدند. شیموک، پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت. وارد خانه که شد، چراغ را روشن کرد. کمی اطراف را نگاه کرد. سپس، لب پنجره رفت و کمی بیرون را نگاه کرد. چند لحظه بعد، به اتاق خواب رفت. موقع رفتن، دستش را داخل جیب شلوارش کرد و فکر کرد که چیزی درون جیبش است. آنرا از جیبش درآورد. یک شماره تلفن بود اما این سوال برای او پیش آمد که این شماره تلفن، از کجا به دست او رسیده بود؟ دوباره آن را در جیبش گذاشت و به اتاق خواب رفت.
آقای کیم که شیموک را به خانه رسانده بود، کمی جلوتر رفت. هان یوجین منتظر آقای کیم بود. وقتی او را دید، سوار ماشین شد. آقای کیم گفت:" گفته بودین امروز آزاد میشه، منم رفتم دنبالش" یوجین تشکر کرد و پرسید:" اوضاعش چطور بود؟"
-" راستش نمیتونم بگم که خوب بود! مشخص بود که خواب و خوراک راحتی نداشته! خیلی لاغرتر از قبل بود...راستی، چرا خودتون دنبالش نرفتین؟"
-" راستش فکر کردم اگه من جای اون بودم، دلم نمیخواست اون لحظه کسی رو ببینم! دلم میخواست نامرئی بشم و به خونه برم. منتها از شما خواستم که دنبالش برید چون نمیخواستم با اتوبوس بره و مردم، با انگشت، نشونش کنن."
یوجین، به یاد آورد که زمان دادگاه شیموک، آنجا بود. طرز نگاه شیموک را دقیق به خاطر می آورد. انگار که باور به گناهکار بودنش، برای خودِ شیموک هم سخت بود. در این فکر بود که آقای کیم پرسید:" راستی! جناب دادستان از پرونده هایی که دستش بودن پرسیده بود!"
-"خب؟!"
-"هیچی! پرسیده بود که چه پرونده هایی بودن!"
-" ولی اون که حافظه اش خیلی خوبه! امکان نداره که یادش نباشه! شاید چیزی به نظرش درست نباشه!"
-" نمیدونم زندان چطوریه ولی شاید فکر مشغولی زیاد، پرونده هاش رو از خاطرش برده باشه. ضمنا، همونطور که شما گفتید، ما آخرین پرونده هاش رو زیر و رو کردیم اما هیچی نتونستیم پیدا کنیم!"
-" وای! ۶ ماهه که داریم زحمت میکشیم اما هیچی به هیچی! انگار خودش هم میدونسته که نمیتونه بیگناهی خودش رو ثابت کنه!"
-" هرکی که براش پاپوش دوخته، مطمئنا از هوش جناب دادستان خبرداشته! فکر همه جاش رو هم کرده!"
-"ترس من هم از همینه! اینکه یکی از پشت بهش خنجر زده باشه! اما همیشه سوالم این بوده که چرا مدارک رو طوری ساخته که فقط ۶ ماه بهش زندان بخوره؟ شاید اگه من بجای اون کسی بودم که پاپوش درست کرده، حداقل مدارک رو طوری درست میکردم که مطمئن شم چند سالی تو زندان میفته!"
-" الان که جناب دادستان آزاد شده، احتمالا پیداکردن اون آدم، براتون راحت تر میشه! اون موقع میتونین ازش بپرسین!"
-" امیدوارم فقط بتونیم پیداش کنیم!"
صبح روز بعد، شیموک از خواب بیدار شد. سمت یخچال رفت و در آن را باز کرد. چیزی آنجا نبود. در این فکرها بود که زنگ در به صدا درآمد. از آیفون نگاه کرد، مادرش بود. در را باز کرد و به مادرش، سلام کرد. مادرش،که غذا دستش بود، کمی اخم کرده بود. داخل آمد و همانطور که سمت مبل میرفت، گفت:" من باز باید خبرهای درمورد خودت رو باید از دیگران بشنوم؟ چرا بهم نگفتی که دیروز آزاد شدی؟" شیموک گفت:" متاسفم!" مادرش گفت:" حتما گرسنه ای. من نمیدونم اگه خبردار نمیشدم، تو بدون پول چجوری میخواستی سر کنی! بیا حالا بشین یه چیزی بخور!" شیموک طبق گفته ی مادرش عمل کرد. سر میز نشست و مشغول خوردن شد. مادرش پرسید:" به این فکر کردی که بعدا میخوای چیکار کنی؟" شیموک چیزی نگفت. مادرش ادامه داد:" تا ابد که نمیتونی همینجا بشینی! هرچی گذشته بوده فراموش کن! خواستی بیا مغازه ی خودم کار کن! هرچقدر دادستان بودی دیگه کافیه!" سپس، بغل دست شیموک نشست و ساعد دست شیموک را گرفت و ادامه داد:" اصلا بیا و برگرد خونه! پدرت که دیگه خارج از کشور رفته! تو هم که دیگه شغلی نداری!" شیموک، به ساعد دستش که دست مادرش روی آن بود نگاه کرد. چند لحظه فکر کرد و رو به مادرش کرد و گفت:" باشه حتما!" مادرش، از خوشحالی، اشکهایش را پاک کرد. سپس، کاسه ی برنج را برداشت و به شیموک داد و گفت:" بیا! از این بخور!" شیموک تشکر کرد.
در هر حال، شیموک قبول کرده بود که در مغازه ی مادرش که یک کافی شاپ کوچک سیار بود کار کند. چند روزی به همین منوال گذشت.
بعد از چند روز، یکبار تقریبا آخر ساعت کاری آنها بود که مردی با ماسک و کلاه نقابدار، آمد و یک آیس آمریکانو خواست. بعد از تحویل گرفتن، شیموک داشت حساب و کتاب انجام میداد. وقتی حساب و کتاب تمام شد، آن مرد رو به شیموک کرد و گفت:" چرا به من زنگ نزدی؟" شیموک، لحظه ای کارش را متوقف کرد و به آن مرد نگاه کرد. آن مرد گفت:" بهتره که به من زنگ بزنی! به نفعته!" و رفت. شیموک چند لحظه ای مکث کرد و سپس دنبالش رفت اما آن مرد، گویا ناپدید شده بود. تصمیم گرفته بود برگردد که همان لحظه، آقای کیم سر راهش سبز شد. آقتی کیم گفت:" عه! شما اینجایین؟"
مدتی بعد، شیموک و آقای کیم، پشت یک میز نشسته بودند. مادرِ شیموک، برای هردوی آنها قهوه آورد. آقای کیم تشکر کرد. سپس، رو به شیموک کرد و گفت:" حقیقتش من دنبال شما میگشتم! گفته بودین که چه پرونده هایی دست دادستان جونگ بودن، منم با احتیاط، فقط تونستم یه نسخه ی کوچیک از اون پرونده ها رو براتون بیارم که امیدوارم بخاطر بیاریدشون." سپس، پرونده ها را نشان شیموک داد و گفت:" یکی شون، درمورد یه قمارخونه ی مخفی بوده. اون یکی هم یه پرونده ی خشونت خانگی. سومی هم درمورد رشوه گرفتن یه مامور گارد ساحلی. حالا شما یه نگاهی به اینا بندازین و اگه چیز مبهمی دیدین، بگین" شیموک، نگاهی به این پرونده ها انداخت. مطمئن بود پرونده ی چهارمی هم در کار بود.
۶ ماه قبل، درست چند روز قبل از اینکه برای شیموک پاپوش درست کنند، در راه اداره دادستانی بود که شاهد یک تصادف شد. در حاشیه ی خیابان پارک کرد و سر صحنه ی تصادف رفت. دو اتومبیل با شدت زیادی به هم برخورد کرده بودند. شیموک، از پنجره ی اتومبیل، نگاهی انداخت. گویا سرِ سرنشین عقب، به پنجره خورده و زخمی شده بود. بعد از آمدن آمبولانس، شیموک پرونده را قبول کرد و روز بعد، متوجه شد که سرنشین عقب، فوت کرده بود. ظاهرا هیچ چیز مشکوکی در آن پرونده دیده نمیشد اما حالا، این سوال برایش پیش آمده بود که این پرونده الان دقیقا کجاست و آیا کسی آن را برداشته؟ و اگر کسی برداشته، یعنی چه مسئله ای در پرونده وجود داشته که شیموک متوجهش نبوده؟ تمام این شبهات، از مغزش میگذشت که متوجه شد آقای کیم، چندین بار صدایش کرده است. آقای کیم گفت:" مثل اینکه فکرتون مشغوله!" شیموک، تمام پرونده ها را به آقای کیم برگرداند و گفت:" فکر نمیکنم تو این پرونده ها مورد بخصوصی باشه!" آقای کیم، با تعجب، پرونده ها را گرفت. البته از نوع رفتار شیموک، هیچوقت سر در نمی آورد اما فکر کرد که شاید شیموک، نمی خواهد دنبال اثبات بیگناهی خود برود!
مدتی بعد، مغازه تعطیل شد و شیموک در خانه، داشت در سیستم خود، نام خودش را جستجو میکرد. میخواست بداند که چه چیزهایی درباره ی او گفته اند. چندین مقاله در مورد خودش خواند که همان لحظه، مادرش دست روی صفحه ی لپ تاپ گذاشت و با حالت نگرانی توام با کمی عصبانیت گفت:" قرار شد دیگه سراغ اینجور چیزها نری! نمیشه تو، یه زندگی آروم داشته باشی؟ گفتم گذشته رو فراموش کن! فراموش کن که یه زمانی دادستان بودی!" شیموک، نگاهی به صفحه ی لپ تاپ انداخت و سپس، چند ثانیه بعد گفت:" بله!" و رفت که بخوابد. موقع رفتن، مادرش به او گفت:" پسرم! من فقط میخوام این رو شروع یه زندگی جدید بدونی! میدونم بیگناه بودی! اما دیگه کافیه! بقیه هرچی بگن مهم نیست! دیگه هرچی بوده تمومش کن!" شیموک چیزی نگفت و به سمت اتاق خود رفت.
طبق معمول، یوجین، منتظر آقای کیم بود. میخواست بداند که صحبتش با شیموک به کجا رسیده. آقای کیم، ماجرا را برای یوجین تعریف کرد و بعد گفت:" نمیدونم چرا ولی احساس میکنم جناب دادستان، نمیخواد دنبال اثبات بیگناهی اش بره!" یوجین گفت:" منظورت چیه؟ اون همچین آدمی نیست!"
-" کی میدونه؟ شاید تهدید شده باشه!"
-" بازم آدمی نیست که به تهدیدها اهمیت بده!"
-" به هر حال، بهتره خودتون باهاش صحبت کنین! اگه یه ذره احتمال داشته باشه که خودش نخواد، شما باید متقاعدش کنین! اون تا کِی میتونه به عنوان یه گناهکار زندگی کنه؟"
یوجین چیزی نگفت و به جلوی ماشین خیره شده بود.به این فکر فرو رفت که اگر رفتار شیموک عوض شده چی؟ و چه چیزی باعث این تغییر رفتار شده؟ تهدید شده؟ یا خودش دیگر علاقه ای به دادستانی ندارد؟
همان موقع، شیموک روی تخت خود نشسته بود. یاد شماره تلفن و مرد نقابدار افتاد. یک لحظه به آن نگاه کرد. حتی گوشی خود را برداشت و میخواست به آن شماره زنگ بزند اما لحظه ای که میخواست دکمه ی تماس را فشار دهد، مردد ماند. به یاد حرفهای مادرش میفتاد. یعنی همه چیز را رها کند؟ یا به دنبال دشمن خود برود؟ آخرین مقاله علیه او، بسیار تند بود. در همین فکرها بود که دوباره سردرد او شروع شد. میخواست بلند شود و به سمت پنجره برود که دستش به لیوان بغل تخت خود خورد و لیوان شکست. مادرش، با شنیدن صدا، سریع به اتاق شیموک آمد و دید که سردرد او، دوباره شروع شده است. شیموک، در همان حالت، با انگشت، به پنجره اشاره کرد. مادرش، فهمید و در پنجره را باز کرد و سپس، بیرون اتاق رفت و سریع برای او آب آورد. وقتی به اتاق برگشت، منتظر ماند که دردِ شیموک تمام شود. وقتی تمام شد، مادرش به او کمک کرد که روی تخت دراز بکشد و سپس، پتو را روی او کشید. دستش را در لیوان آب برد و روی سر و صورت شیمود پاشید. پنکه ی کوچک باتری خور را برداشت و آنرا روشن کرد و به شیموک گفت:" بهتره بخوابی!" و سپس، شیشه های لیوان شکسته را از روی زمین برداشت و از اتاق بیرون رفت.
صبح روز بعد، وقتی که شیموک از خواب بیدار شد، فهمید مادرش از خانه رفته و صبحانه را به همراه یک یادداشت، روی میز گذاشته بود. شیموک، نوشته را برداشت و خواند مادرش برای او نوشته بود:" من امروز رو تنها رفتم مغازه. تو امروز رو استراحت کن! صبحانه ات هم حتما بخور. ناهار هم تو یخچاله برای ظهر گرمش کن!"
پس از مدتی، شیموک یادش افتاد دیشب میخواست به شماره ی ناشناس زنگ بزند. بالاخره، تصمیم گرفته بود که زنگ بزند. نمیتوانست انکار کند که اتفاقی نیفتاده. هرکاری کرد، نتوانست گذشته را فراموش کند. ماجرای گذشته، ۶ ماه است که مانند یک علامت سوال، در ذهنش نقش بسته بود و باید این را میفهمید. پس از زنگ زدن به شماره، یک نفر گوشی را برداشت. تا شیموک میخواست صحبت کند، مردی از پشت تلفن گفت:" پس بالاخره تماس گرفتید!" شیموک گفت:" شما کی هستید؟"
-" نگران نباش! منو قبلا دیدی! گوش کن! اگه میخوای منو ببینی، آدرس رو برات میفرستم! یک تاکسی با پلاک 6569 میاد دنبالت! سوار اون تاکسی شو و بیا!" و تلفن قطع شد. شیموک به تلفن خود نگاه کرد و همان لحظه، یک آدرس برای او فرستاده شد. شیموک، آماده شد و به محل مورد نظر رفت. همان تاکسی که پشت تلفن به او گفته شده بود، دنبال شیموک آمد و او را سوار کرد. شیموک، برای احتیاط، صندلی عقب نشسته بود. راننده به او گفت:" ایشون به من گفتند که شما رو برسونم!" شیموک، سری تکان داد. مدتی بعد، راننده به یک ساختمان نیمه کاره رسید. آن دو، وارد زیرزمین آن ساختمان شدند. شیموک همانطور که راه میرفت، اطراف را نگاه میکرد. چیز خاصی که توجهش را جلب کند، وجود نداشت. پس از کمی راه رفتن، مردی گوشه ی دیوار ایستاده بود و بعد از اینکه راننده گفت:" قربان!"، به راننده اشاره کرد که برود. آن مرد، با همان ظاهر کلاه و ماسک روی صورت، برگشت و یک لحظه شیموک را نگاه کرد. سپس، کلاه و ماسک خود را درآورد. شیموک یک لحظه خیره ماند. او، دادستان جونگ، همان دادستانی بود که در وونجو، آقای کیم منشی او بود و بعد از اینکه شیموک زندان رفته بود، پرونده های او را ادامه داده بود. دادستان جونگ گفت:" معذرت میخوام که اینطوری آوردمت اینجا! من مجبور بودم!" و بعد، به صندلی کنار میز خود اشاره کرد و از شیموک خواست که بنشیند. شیموک، سری تکان داد و نشست.
دادستان جونگ گفت:" حتما تعجب کردی که چرا اینجام. جوابت اینجاست!" و بعد، پرونده ای را روی میز و جلوی شیموک گذاشت. شیموک، پرونده را باز و نگاه کرد. همان پرونده ی چهارمی بود که فکر میکرد اثری از آن نبود. بلافاصله بعد از اینکه متوجه پرونده شد، سرش را بلند کرد. دادستان جونگ گفت:" درست حدس زدی! البته فقط تو نیستی که دنبال این پرونده ای!" شیموک پرسید:" اینکه گفتید فقط من نیستم، یعنی افراد دیگه ای هستن که دنبال این پرونده اند؟" دادستان جونگ، چندتا عکس از روز حادثه را نشان شیموک داد و گفت:" این مرد، داخل تصادف مُرده بود مگه نه؟" شیموک تایید کرد. سپس، آقای جونگ، صفحه ی لپ تاپ خود را باز کرد و چیزی در آن جستجو کرد و صفحه لپ تاپ را برگرداند و گفت:" حالا به این نگاه کن!" شیموک، به صفحه ی لپ تاپ نگاه کرد. گویا همان مرد بود. سپس به عبارت جستجو نگاه کرد. نامی که دادستان جونگ در قسمت جستجوگر مرورگر زده بود، نام "لی سونجه" بود. عکسی هم که در صفحه ی لپ تاپ بود، مربوط به یک سمینار اروپایی بود که لی سونجه به نمایندگی از گروه هانجو در آن حضور داشت. شیموک پرسید:" یعنی مرد داخل تصادف، لی سونجه بود؟"
-" تعجب نکردی که هیچکس هویتش رو فاش نکرد؟ چرا کسی نگفت که این مرد، همون لی سونجه است؟"
-" یعنی..؟"
-" درسته! درست دو روز بعد از قطعی شدن حکمت، خبر مرگ لی سونجه هم منتشر شد!" سپس، نتیجه ی جستجوی مرگ لی سونجه را نشان شیموک داد. تاریخ آن، درست دو روز بعد از تاریخ آخرین دادگاهش بود که حکمش قطعی شده بود. دادستان جونگ ادامه داد:" این نشونه ها فقط یه معنی داره...اون مرد، لی سونجه نیست!"
-" مرگ ساختگی؟"
-" دقیقا! جالب اینجا بود که بعدا فهمیدم که هیچکس رو داخل پزشکی قانونی راه ندادن. ولی یه چیز واضح وجود داره که رعایت نکردن! میتونی متوجهش بشی؟"
شیموک نگاهی به عکس ها کرد. در یکی از عکسهای مرورگر، عکس نیم رخ لی سونجه بود که داشت با یک مرد اروپایی دست میداد. شیموک کمی که دقت کرد، متوجه یک ماه گرفتگی روی گردن لی سونجه شد و بعد از مقایسه با عکس روز تصادف، متوجه وارونگی جانبی شد و اشاره ای به ماه گرفتگی کرد. دادستان جونگ هم تایید کرد. شیموک پرسید:" ولی ممکنه که روی هر دو طرف گردنش، جای ماه گرفتگی باشه!"
-" نه! اینطور نیست! فقط یک طرف گردنشه!"
-" مطمئنید؟....نکنه شما آقای لی رو میشناختید؟"
دادستان جونگ، آهی کشید و گفت:" راستش من هم دانشگاهی آقای لی توی توکیو بودم. وقتی اولین بار دیدمش، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، همین ماه گرفتگی اش بود که یک طرف گردنش بود!"
-" پس با آقای لی مراوده داشتید!"
-" مراوده؟ شاید بشه گفت! ولی فکرش رو نمیکردم که بخواد مرگ ساختگی درست کنه!"
-" احتمالا میخواد به نحوی، گروه هانجو رو به دست بگیره."
-" اقداماتی هم در این زمینه شده که مرحله ی اولش، از سر راه برداشتن تو بود که مانع راهش نشی! تو این مدت که خبر مرگش منتشر نشده بود، خبر انتقال تمام سهام سونجه به بانک دِهان منتشر شد! در این ۶ ماه هم همون بانک، شروع کرد سهام هانجو رو خریدن! طوری که الان، دومین سهامدار بزرگ هانجو، بانک دهان هست! حتی از لی یون بوم هم بیشتر سهام داره!"( و تک به تک، خبرها را نشان شیموک میداد.)
-" از کجا میدونن که پرونده دست شماست؟"
-" هنوز نمیدونن که پرونده دست منه! فقط میدونن که من، لی سونجه رو میشناسم! تا الان هم هرکسی که لی سونجه رو میشناخته، به نحوی ناپدید شده!"
-" پس چرا با خواهرش اینکار رو نکرده؟ اون که بیشتر از همه، لی سونجه رو میشناسه! احتمالش هست که متوجه ساختگی بودن مرگ برادرش نشده باشه؟"
-" درست نمیدونم! ولی احتمالش زیاده که لی یونجه، متوجهش شده باشه! و من فکر میکنم چون مرگ خانم لی، تقریبا همزمان با برادرش شبهه زیادی ایجاد میکرد! پس تصمیم گرفته که دست نگه داره! بعلاوه، تحت فشار گذاشتن لی یونجه هم خودش مرگ حساب میشه! بخصوص اینکه بانک دِهان، الان روز به روز داره قدرتمندتر میشه و خانم لی هم میدونه که کسی که پشت اون بانک ایستاده، همون لی سونجه است!"
شیموک، سری تکان داد. دادستان جونگ ادامه داد:" من پرونده رو به صورت فایل الکترونیکی برات میفرستم. بهتره پوشه رو با خودت اینور و اونور نبری! ولی اینکه بخوای دنبال حقیقت بری و افشا کنی که چه ماجرایی پشت پرونده ات بوده یا نه، بستگی به خودت داره! اما اگه تصمیم گرفتی که دنبال حقیقت باشی، بهتره با هیچکس درمورد این پرونده صحبت نکنی! ممکنه جون اون افراد به خطر بیفته! حتی جون خودت هم ممکنه به خطر بیفته! پس اگه دنبالش میری، با احتیاط رفتار کن!"
Chapter 2: در جستجوی حقیقت
Chapter Text
هان یوجین، وارد کافی شاپ مادرِ شیموک شد. یوجین از چیزی خبر نداشت و فکر میکرد که شیموک، دنبال اثبات بیگناهی خود نیست و این فکر، یک لحظه او را رها نمیکرد. مادرِ شیموک، پشت به یوجین بود و داشت دانه های قهوه را تنظیم میکرد اما صدای زنگوله را که شنید، گفت:" خوش اومدید! چی میل دارید؟" یوجین گفت:" راستش من چیزی نمیخورم درواقع دنبال کسی هستم! شنیدم که دادستان هوانگ اینجا کار میکنن! الان کجا هستند؟ میتونم ببینمشون؟" مادرِ شیموک، لحظه ای مکث کرد و بعد از ان، گفت:" گفتی دادستان هوانگ؟"
-" بله! هوانگ شیموک منظورم هست!"
مادرِ شیموک، با عصبانیت برگشت. از پشت صندوق بیرون آمد و رو به یوجین کرد. همانطور که جلو میرفت، یوحین عقب عقب میرفت. همان موقع، مادرِ شیموک گفت:" هنوز دادستان خطابش میکنین؟ چرا شما دست از سر پسرم برنمیدارین؟ چرا نمیذارین یه زندگی آروم داشته باشه؟ باز میخواین یه زندگی پررنج داشته باشه؟ گوش کن! دیگه فراموش کن یه زمانی دادستان بوده! به خودش هم گفتم که فراموش کنه!" و بعد ایستاد و گفت:" اگه چیزی میل دارین، بگین وگرنه به سلامت!" و دوباره پشت صندوق برگشت. یوجین نگاهی به مادرِ شیموک انداخت و از کافی شاپ بیرون آمد. فکر میکرد که احتمالا بخاطر مادرش هست که دنبال پرونده ی خودش نیست اما خودش نمیتوانست ساکت بنشیند. به هر حال، یک نفر بیگناه، ۶ ماه زندان بوده بخصوص اینکه او را میشناخته.
کمی که دور شد، شیموک را سر راه خود دید. شیموک، بعد از دیدن یوجین ایستاد و بعد با علامت احترام، به او سلام کرد. یوجین هم متقابل همین کار را انجام داد. یوجین، یاد حرف مادر شیموک افتاد که گفته بود:" چرا نمیذارین پسرم، یه زندگی آروم داشته باشه؟" و در مقابل، شیموک، حرفهای دادستان جونگ رو به خاطر میاورد که گفته بود:" یادت باشه درمورد این پرونده، نباید با کسی صحبت کنی! ممکنه جونشون رو به خطر بندازی!" یوجین، خود را کنترل کرد. مدتی بعد، هر دو در رستوران بودند. یوجین، یک لحظه خندید و گفت:" موندم که تو شغل جدیدت، چه جور آدمی هستی!" شیموک، چندبار پلک زد و گفت:" من که همون آدمم. تغییری که نکردم!" یوجین، خندید ولی بعد، خنده اش پرید. سرش را پایین انداخت و گفت:" متاسفم که نتونستم کاری برات انجام بدم! با اینکه تو دفتر اطلاعات بودم اما هیچ کاری از دستم برنیومد!" شیموک، لحظه ای سرش را پایین انداخت و بعد بلند شد که از آنجا برود. در آخرین لحظات گفت:" دیگه دنبالش نرو! دیگه بیشتر از این جلو نرو!" و رفت. یوجین، به نوع کلماتش شک کرد و با خودش گفت" این جملات، از روی هشدار بودن یا بی میلی؟"
شیموک در راهِ خانه بود که از تلویزیونی نزدیک آنجا، اخباری پخش شد" بخش خبرهای اقتصادی! سهام بانک دِهان با سهام لی یونجه از گروه هانجو برابر شد! بانک دِهان، امروز موفق به خرید یک درصد دیگر از سهام و بدین ترتیب، با سهام لی یونجه، مدیرعامل گروه هانجو برابر شد. حال این سوال از سهامداران خرد و کلان پیش می آید که آیا گروه هانجو، تحت سلطه ی بانک دِهان درمی آید یا خیر. حتی یک دهم درصد نیز سرنوشت ساز خواهد بود" شیموک، با شنیدن اخبار درمورد گروه هانجو، لحظه ای ایستاد و اخبار را نگاه کرد.
همان لحظه، لی یونجه و پارک سانگ مو، در اتاق مدیریت نشسته بودند. لی یونجه در فکر فرو رفته بود. آقای پارک پرسید:" بالاخره چیکار میکنید قربان؟!" لی یونجه همانطور که خیره شده بود، گفت:" فقط یک نفر میتونه ما رو از این وضعیت اسفبار نجات بده" سپس، رو به آقای پارک کرد و گفت:" کسی که از لی سونجه، مثل من ضربه خورده!" سانگ مو متوجه منظور لی یونجه شد. سپس، بلند شد و گفت:" پس من میرم دنبال همون شخص مد نظر شما!" و احترام گذاشت و رفت. لی یونجه، همانطور که فکر میکرد، گفت:" این دفعه حتما باهام معامله میکنی!"
چند ساعت بعد، پارک سانگ مو که اطلاعات محل زندگی شیموک را پیدا کرده بود، جلوی در خانه ی آنها آمد. شیموک، داخل خانه بود و هنوز مادرش نرسیده بود که زنگ در را زدند. شیموک وقتی در را باز کرد، پارک سانگ مو را شناخت. آقای پارک، بعد از ادای احترام گفت:" رئیسمون مایلند شما رو ببینن! امیدوارم دعوتشون رو رد نکنین!" و رفت.
روز بعد، شیموک همانطور که به او گفته شده بود عمل کرد؛ یعنی ملاقات با لی یونجه را پذیرفت. ملاقات، در هتل هانجو انجام میشد و پارک سانگ مو، شیموک را راهنمایی کرد. لی یونجه داخل اتاق، منتظر او بود. بعد از نشستن شیموک، لی یونجه گفت:" مستقیم میرم سر اصل مطلب! حتما میدونی که چرا اینجایی!" شیموک گفت:" بخاطر سهام گروه هانجو؟"
-" درسته!"
-" چرا اومدید سراغ من؟ فکر میکنم بقیه بهتر از من بتونن برای شما کار کنن!"
-" بخاطر اینکه تو، یه چیزی داری که پیش منه!"
-" احتمالا اشتباه میکنید! من چیزی پیش شما ندارم!"
-" یعنی باور کنم که نمیخوای بدونی کی این بلاها رو سرت آورده؟ من، آدرس اون آدمی که به اسم تو، شرکت غیرقانونی زد رو بهت میدم!"
-" و در عوض؟"
-" لی سونجه! نابودش کن!"
شیموک، وانمود کرد که درمورد مرگ ساختگی لی سونجه چیزی نمیداند. بنابراین، گفت:" یعنی یه آدم مُرده رو نابود کنم؟"
-" کی گفته که مُرده؟ من حتی مطمئنم عمدا تصاویر مرگ اشتباهی خودش رو منتشر کرده که من ببینم! اون فقط میخواد منو عذاب بده!"
-" شما از کجا فهمیدید که اون نمرده؟"
لی یونجه، ماجرای عکس مرگ ساختگی و وجود ماه گرفتگی روی گردن لی سونجه را تعریف کرد و ادامه داد:" مطمئنم خودت هم اون پرونده رو دیدی!"
شیموک، بعد از اینکه حرفهای لی یونجه را شنید، کمی فکر کرد. با خود گفت که ممکن است با قبول کردن این معامله، مجبور شود معامله های بیشتری انجام دهد. بنابراین، بلند شد و در حال رفتن، گفت:" متاسفم! ولی من علاقه ای به نابود کردن کسی ندارم!"
-" اگه بگم لی سونجه، همون کسیه که پشت پرونده اته چی؟"
شیموک ایستاد. لی یونجه ادامه داد:" بسیار خب! پس بذار من اول شروع کنم! آدرسی رو که بهت میدم، چک کن! اگه اشتباه بود، معامله ای هم در کار نیست" سپس، به پارک سانگ مو اشاره کرد و او هم آدرسی را به شیموک داد. شیموک، بدون آنکه چیزی بگوید، از آنجا رفت. سانگ مو به لی یونجه گفت:" چرا شما برگ برنده تون رو دست اون دادید؟ اگه بره و برنگرده چی؟" لی یونجه گفت:" همین که بره، یعنی معامله رو قبول کرده! این یه فرصت برای ماست! از سر راه برداشتن لی سونجه، به حل این پرونده بستگی داره. مطمئنم که هوانگ شیموک هم اینو میدونه!" پارک سانگ مو، بعد از تایید کردن حرفهای لی یونجه، گفت:" پس برای آقای هوانگ، انتخاب سختی در پیشه!"
شیموک،از هتل هانجو بیرون آمد. حق با لی یونجه بود. شیموک انتخاب سختی داشت و هدف مشترک هردوی آنها، یک نفر بود اما قبول کردن آدرس و رفتن به آن سمت، یعنی معامله با لی یونجه را قبول کرده. در همین فکر بود که تلفن شیموک زنگ خورد. آقای کیم بود. وقتی جواب تماس را داد، آقای کیم گفت:" جناب دادستان! یه اتفاقی افتاده! نمیدونم به شما بگم یا نه!" شیموک گفت:" چیزی شده؟"
-" راستش دادستان جونگ...مثل اینکه به قتل رسیده!"
گویا که روی شیموک، آب سرد ریخته باشند، سریع در عرض خیابان، دوید. در همین حال، آقای کیم گفت:" نمیدونم چرا ولی مدام میگفت انگار یکی دنبالشه! وقتی مخفی شد، ازش خبری نداشتم تا اینکه امروز، خبر قتلش به دستمون رسید! من دارم میرم اونجا. چون پرونده های شما هم دست ایشون بود، احتمالا بازپرس هان هم بیاد!"
اما شیموک نمیخواست آنها دیده شوند. سریع میخواست خودش را به آنجا برساند. باید جلوی آنها را میگرفت اما کمی دیر شده بود. وقتی به محل قتل، که همان محل اختفای دادستان جونگ بود، رسید، هان یوجین و اقای کیم، هردو آنجا بودند. یوجین، داخل محل اختفا بود و داشت پرونده ای را با تعجب میخواند. همان پرونده ی چهارم بود. انگار که یوجین، محتویات آن پرونده را دیده بود و از تاریخ و نام دادستان مسئول، متوجه شد که این پرونده، آخرین پرونده ی شیموک بوده. شیموک، آن پرونده را دست یوجین دید اما نمیخواست او را وارد ماجرای خود کند. دستش را روی پرونده گذاشت و آنرا بست. یوجین گفت:" این پرونده مال تو بود؟"
-" بله!"
یوجین، لبهایش را خورد. بعد از خواندن پرونده، گویا که در شوک زیادی بود. چون متوجه علت واقعی قتل دادستان جونگ شده بود. بعلاوه اینکه در جریان کامل اخبار لی سونجه بود. بعد، نتوانست تحمل کند و فریاد کشید:" چرا متوجه نیستی؟ واقعا متوجه نشدی که اون دادستان، بخاطر تو مُرد؟ میخوای هیچ کاری نکنی؟ میخوای همینطوری وایستی و تماشا کنی؟"
در آنجا، پلیس و پزشکی قانونی زیادی بودند و بعد از شنیدن فریادهای یوجین، همگی کارشان را متوقف کردند و فقط به آن دو نگاه میکردند. یوجین ادامه داد:" باورم نمیشه که تو عوض شده باشی! یعنی اونی که من میشناختم که یه لحظه از رفتن دنبال حقیقت، روی پای خودش بند نبود، حالا چند روزه هیچ کاری نکرده و فقط نگاه میکرده؟ حرفهای خودت تو مراسم یونگ اون سو رو یادت نیست؟ نمیدونم ولی هوانگ شیموک ای که میشناختم، این نبود!" و با گریه از آنجا رفت.
شیموک، پرونده را برداشت و مانده بود که دنبال یوجین برود یا نه، آقای کیم گفت:" من همینجا میمونم! شما اگه بخواید، میتونید برید!" شیموک، همین را که شنید، دنبال یوجین راه افتاد. علت رفتنش را نمیدانست ولی میخواست که یوجین، علت مسکوت ماندن کارهایش را بداند.
همین که یوجین سوار ماشین شد، میخواست گریه کند که همان لحظه، شیموک هم سوار ماشین شد. یوجین میخواست حرف بزند که شیموک گفت:" بهتره اینجا نباشیم. بریم یه جای دیگه!"
یوجین در جاده، در حال رانندگی بود که شیموک، همان کاغذ آدرس را به یوجین داد. وقتی یوجین، علتش را پرسید، شیموک، تمام جریان را برای یوجین، علی رغم میل باطنی اش تعریف کرد. بعد از تعریف کردن، شیموک، سرش را پایین انداخت و بعد از کمی مکث، گفت:" متاسفم! نمیخواستم کسی رو وارد ماجرای خودم بکنم!" یوجین، بسیار شرمنده شد ولی کاری جز معذرت خواهی نداشت. گفت:" متاسفم! درموردت، اشتباه فکر کردم!"
-" چیزایی که گفتی، اونقدرا هم دروغ نبود! اگه دادستان جونگ سراغم نمیومد، شاید هیچوقت نمیخواستم دنبال پرونده ی خودم برم! بازم دیر کردم! بازم اشتباه کردم!"
-" به هر حال، این پرونده ای نیست که تو بتونی تنهایی انجامش بدی! به خصوص اینکه دیگه دادستان نیستی و به هیچی دسترسی نداری. من خودم این آدرس رو بررسی میکنم. الان دیگه مجبور نیستی معامله ی لی یونجه رو قبول کنی! این، پرونده ی خودته و به دنبال اثبات بیگناهی خودت هستی! پس معامله ای هم در کار نیست!"
شیموک، بعد از چند لحظه مکث، از یوجین تشکر کرد. یوجین، شیموک را روبروی کافی شاپ مادرش رساند. شیموک میخواست پیاده شود که از پشت پنجره ی ماشین، چیزی دید. مادرش داشت با یک مرد صحبت میکرد. گویا وقتی آن مرد رفت، مادرش یکباره در شوک فرو رفت و پاهایش سست شد و روی زمین نشست. یوجین هم وقتی دید که شیموک، از پشت پنجره، مادرش را نگاه میکند، کنجکاو شد و او هم همان صحنه را دید. سپس گفت:" گویا مادرت ترسیده! من حس عجیبی دارم. تو برو سراغ مادرت! منم دنبال اون مرد میرم!" شیموک، تایید کرد و از ماشین پیاده شد. یوجین هم دنبال مردی که سراغ مادرِ شیموک آمده بود، راه افتاد. مادرش، تا دید شیموک به سمت او می آید، سریع از جایش بلند شد و میخواست وارد کافی شاپ برود که شیموک گفت:" چه اتفاقی افتاده؟" مادرش ایستاد اما نمیتوانست جواب بدهد. شیموک، دوباره همان سوال را از مادرش پرسید. این بار، مادرش برگشت و روبروی شیموک آمد و گفت:" تا الان کجا بودی؟ گفتم زندگی آروم داشته باشی. انگار تصمیم گرفتی که دنبال کارهای خودت باشی. نمیخواستم جلوت رو بگیرم" همان لحظه، گریه کرد و گفت:" ولی اونا تو رو میکشن!" شیموک همانجا خیره ماند.
***
یک روز قبل از آزادی شیموک، مادرش در راه خانه بود که یکی پشت سرش، او را صدا زد و گفت:" خانم شین سوجین؟" برگشت و مردی را دید که تقریبا قد بلند و درشت اندام بود و ماسکی روی چهره ی خود زده بود. گفت:" گویا هوانگ شیموک پسر شماست و فردا هم آزاد میشه!"
-" باهاش کاری دارید؟"
-" نه! البته فعلا نه! این به شما بستگی داره!"
-" منظورتون چیه؟"
-" بهتر نیست پسر شما، یه گوشه برای خودش زندگی راحتی داشته باشه؟ بهتره به این آزادی خوشبین باشین! شاید دنیای جدیدی در انتظارش باشه. ولی اگه بخواد به همون زندگی برگرده و دنبال بازگشت به دادستانی باشه، عواقب خوبی در انتظارش نیست! این یه هشداره! یه پیغام از طرف رئیسمون هم هست که گفته اگه میخوای پسرت زنده بمونه، بهتره که دنبال چیزی نره!"
****
چند دقیقه بعد، شیموک و مادرش، دور میز، روبروی هم نشسته بودند. مادرش در حالیکه سعی میکرد خود را کنترل کند و اشک نریزد، ماجرای روز قبل از آزادی خود را برای شیموک تعریف کرد. بعد از تعریف کردن، گفت:" من نمیخواستم برات اتفاقی بیفته! از طرفی هم فکر کردم که بد نیست اگه متقاعدت کنم دیگه سراغ دادستانی نری!" شیموک پرسید:" یعنی مهم نبود که تا آخر عمرم، به عنوان مجرم زندگی کنم؟" مادرش، سکوت کرد و لبهایش را خورد. سپس، اشکهایش را پاک کرد. شیموک بلند شد و ماجرای یونگ اون سو و سپس اتفاقی که برای دادستان جونگ افتاد را تعریف کرد و گفت:" من تا همین الانش هم دیر کردم! چند وقتی خودم نبودم. ولی الان دیگه نمیخوام کسی رو از دست بدم" و بیرون رفت. مادرِ شیموک، با تعجب، رفتن شیموک را تماشا کرد. چنین حرفهایی از او بعید بود. انگار که برای لحظه ای، قدرت درک تمامی احساسات را پیدا کرده بود. از پشت شیشه، شیموک را نگاه میکرد که بیرون در ایستاده بود.
شیموک، همان لحظه که بیرون درِ کافی شاپ، ایستاده بود، متوجه زنگ خوردن تلفنش شد. یوجین بود. جواب داد. یوجین گفت:" اون مردی که پیش مادرت بود رو پیدا کردیم. راستش تنهایی و بدون حکم نمیتونم وارد خونه اش بشم ولی بنظر میاد الان باید مادرت رو ببری یه جای امن. میترسم که هرچی جلوتر بری، جون مادرت به خطر بیفته. من دارم میام اونجا. میبرمش خونه ی خودم. اونجا امن تره." شیموک گفت:" باشه....ازت ممنونم!"
بعد از قطع کردن، شیموک وارد شد و به مادرش گفت:" بهتره وسایلهات رو جمع کنی. اینجا برات امن نیست. میبریمت یه جای امن." سپس هر دو، کافی شاپ را بستند و ابتدا به خانه رفتند و بعد از جمع کردن وسایلها، یوجین زنگ زد که منتظر اوست. شیموک و مادرش، هر دو از خانه بیرون آمدند. مادرِ شیموک، تا یوجین را دید، او را شناخت. یوجین سلام کرد. مادرِ شیموک، کمی معذب شد. چون کسی که سرش فریاد کشیده، میخواهد به او و شیموک کمک کند. شیموک عقب نشسته بود و مادرش، کنار یوجین، جلو نشسته بود اما نمیدانست چه بگوید. یوجین، از چهره ی مادرِ شیموک، متوجه میشد که چه احساسی دارد. بنابراین، تا مادرِ شیموک میخواست حرف بزند، یوجین، شروع به صحبت کرد و گفت:" خونه ی من شاید کوچیک باشه ولی فعلا اونجا امن ترین جاست. نگران نباشین! بعد از اینکه آقای هوانگ به دادستانی برگردند، شما رو هم برمیگردونم!"
چند دقیقه بعد، آنها به خانه ی یوجین رسیدند. یوجین، مادرِ شیموک را از پله ها بالا برد. یوجین، قبل از اینکه داخل خانه برود، رو به شیموک کرد و گفت:" راستی! در مورد دادستان جونگ، پیش آقای کیم برو!" شیموک گفت:" همین قصد رو دارم! دیگه میخوام بجنگم" یوجین، لحظه ای مکث کرد. سپس لبخندی زد و گفت:" خوشحالم که میخوای بجنگی! منم تا آخرش کمکت میکنم...برو! من مراقب مادرت هستم!"
-" ازت ممنونم!"
و هر دو، به یکدیگر ادای احترام کردند. سپس، شیموک، به دنبال آقای کیم رفت و قبل از آن، آدرس محل زندگی کسی که مادرش را تهدید کرده بود، گرفت.
Chapter 3: جنگیدن
Chapter Text
یوجین، مادرِ شیموک را به یک اتاق راهنمایی کرد. بعد از مرتب کردن وسایل، مادرِ شیموک، از یوجین خواست که کنار خود بنشیند. یوجین قبول کرد و نشست. مادرِ شیموک، ماجرای تهدیدهایی که میشد را برای یوجین تعریف کرد و گفت:" بازم معذرت میخوام. یه کم تند رفتم!" یوجین، لبخند زد و گفت:" لطفا این حرف رو نزنین! میدونم حرفهایی که زدین، بخاطر حس مادرانه تون بوده. من اصلا ناراحت نشدم." سپس، سرش را پایین انداخت و گفت:" من دبیرستان بودم که پدر و مادرم رو تو یه حادثه از دست دادم. الان حسرت این رو میخورم که چرا نگرانی های اونا رو درک نکردم." دوباره سرش را بالا آورد و دستش را روی دست مادرِ شیموک گذاشت و گفت:" پسرِ شما، از من خیلی جلوتره. خیلی جلوتر! وقتی میبینم که یه بخشی از زندگی اش، اینه که شما تو زندگیتون رنج نکشید، یعنی معنی ناراحتی های شما رو میفهمه. چیزی که خودم، اون موقع که پدر و مادرم زنده بودن، نمیفهمیدم و وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود!" سپس بلند شد و با خودش، بلند گفت:" بهتره برم یه چیزی درست کنم!" سپس رو به مادرِ شیموک کرد و گفت:" چی دوست دارین براتون درست کنم؟ آشپزی ام خیلی بد نیست چند سالی هست که یه کم بهتر شده!" اما یوجین دید که مادرِ شیموک، گویا بعد از حرفهای یوجین، به فکر فرو رفته و چشمانش گرم شده بود. یوجین، خم شد و به صورتِ مادرِ شیموک نگاه کرد. مادرِ شیموک، بعد از آه کوتاهی، سرش را بالا آورد و سعی کرد بغض خود را فرو خورد و سپس، رو به یوجین کرد و لبخندی زد و گفت:" هرچی خودت دوست داری درست کن" یوجین، لبخندی زد و سرش را تکان داد و رفت.
مدتی بعد، یوجین داشت درون پلوپز، کمی برنج درست میکرد. مادرِ شیموک، به کمک او آمد و کمی در درست کردن غذا، به یوجین کمک کرد. مادرِ شیموک، هنوز در فکر بود. گویا با خودش حرف میزد. نفهمید چی شد که یکباره حرفهای درون ذهنش، به زبانش آمد و توجه یوجین را جلب کرد:" من دیگه خیلی وقته چیزی دوست ندارم!" بعد از کمی مکث، ادامه داد و همزمان، سعی میکرد جلوی گریه و بغض خود را بگیرد:" فکر میکردم تنها راه درک کردنش همین بود...اینکه مثل خودش باشم!" یوجین، محو حرفهای مادرِ شیموک شده بود. یکدفعه به خودش آمد و فهمید برنج، در حال سوختن است. کمی دیرتر رسیده بود، برنج کاملا میسوخت. یوجین، ظرف برنج را برداشت. مادرِ شیموک، همان لحظه، در حالی که پشت به یوجین بود، بیصدا گریه میکرد. انگار که بعد از سالها، یک هم صحبت پیدا کرده بود و میخواست خودش را خالی کند اما از یک طرف هم میخواست جلوی خود را بگیرد. یوجین، وقتی برنج را روی میز گذاشت، برگشت و چشمش دوباره به مادرِ شیموک افتاد. از پشت سرش، متوجه حالت او شد اما همان لحظه گفت:" شام حاضره!". مادرِ شیموک، همان لحظه اشکهایش را سریع پاک کرد و با لبخند جایگزینش کرد و گفت:" ممنونم! ببخشید یه خورده زیاده روی میکنم!" و روی میز نشست. بعد از شام، یوجین اتاق را برای مادرِ شیموک آماده کرد تا بخوابد. قبل از آن، گفت:" من ممکنه صبح خیلی زود برم و یا تا نیمه های شب نباشم. پنجره ها همه شون حفاظ دارن و در هم ایمن هست! هرچیزی رو که خواستید اگه تو یخچال نبود، به خودم بگید تا از جای مطمئن براتون سفارش بدم" سپس گفت:" میخواید کیفتون رو بذارم یه گوشه که.." و همان لحظه، کیف مادرِ شیموک که بغل دستش بود را برداشت و متوجه شد چیزی که زیر آن قرار داشت، به زمین افتاد. مادرِ شیموک، میخواست جلوی برداشتن کیف را بگیرد اما موفق نشد. چیزی که روی زمین افتاده بود، یک عکس بود. یوجین عکس را برداشت. گویا یک عکس خانوادگی از کودکی شیموک بود. در آن عکس، شیموک کنار مادرش بود و مادرش، او را کنار خود در آغوش گرفته بود و یک مدال هم با دسته گل، همراه شیموک بود و هردو، به دوربین، با دست، عدد دو را نشان میدادند و لبخند زده بودند. همان لحظه مادر شیموک گفت:" این آخرین عکس من و اونه! اینجا ۱۲ سالش بود. اون موقع، برنده المپیاد شده بود!" یوجین میخواست عکس دسته جمعی پنج سال قبل را نشان دهد که همان لحظه، تلفن یوجین زنگ خورد. شیموک بود. لبخندی زد و تلفن را جواب داد. بعد از مدتی، تلفن را قطع کرد و به مادرِ شیموک گفت:" من باید برم جایی! شما با خیال راحت بخوابید! شب بخیر!" مادرِ شیموک هم شب بخیر گفت و یوجین، از خانه بیرون رفت.
چند دقیقه قبل از زنگ زدن شیموک به یوجین، شیموک و آقای کیم، هر دو به سمت مخفیگاه دادستان جونگ رفته بودند. آقای کیم، که به طور مخفیانه توانسته بود عکسهای مربوط به صحنه جرم را بدست آورد، به شیموک نشان داد. شیموک هم عکسها را بررسی میکرد و با صحنه جرم مطابقت میداد. سپس، نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که در یکی از کشوهای میز، اسلحه وجود دارد. همان لحظه متوجه چیزی شد و گفت:" گویا قربانی، یکباره مورد هدف قرار گرفته بوده!" آقای کیم گفت:" درسته! پزشکی قانونی هم سر صحنه جرم، همینو گفتن!"
-" صحنه ی جرم، تقریبا جلوی در ورودی بوده!"
-"چیزی توجهتون رو جلب کرده؟"
-" بنظرت، کسی که مدام تو خطره و حتی اسلحه هم داشته، چرا موقع حمله، از اسلحه استفاده نکرده؟ چرا از پشت میز خارج شده و تا دم در ورودی رفته؟"
-" یعنی فکر میکنید قاتل، دادستان جونگ رو میشناخته؟"
-" احتمالا همینطوره! عکسها هم مقاومت قربانی رو نشون نمیده. انگار که غافلگیر شده باشه!"
-" پس باید دنبال کسی بگردیم که با دادستان جونگ، آشنا بوده!"
شیموک همان لحظه، به یاد راننده تاکسی با پلاک 6569 افتاد. اولین مظنونی که به ذهنش رسید، همان شخص بود. با اینکه نمیشد مطمئن بود، اما میتوانست از آنجا شروع کند. برای همین، تصمیم گرفته بود به یوجین زنگ بزند تا یوجین، بتواند اطلاعات مربوط به آن راننده را پیدا کند. با آقای کیم، از صحنه جرم بیرون آمدند. شیموک، به یوجین زنگ زد و درخواستش را مطرح کرد. سپس، آقای کیم، اجازه خواست که برود و رفت.
تقریبا نیم ساعت بعد، شیموک، سوار ماشین یوجین شده بود و هردو باهم، به سمت دفتر اطلاعات، که یوجین در آن واحد کار میکرد، رفتند.در راه، شیموک، شک خود را به آن راننده تاکسی مطرح کرد. وقتی که هر دو میخواستند وارد واحد اطلاعات شوند، هر دو، شخصی را دیدند که از اتاق بیرون می آمد. از همکاران یوجین بود که "چوی پیل جه" نام داشت. وقتی شیموک و یوجین، هردو وارد اتاق شدند، شیموک، پشت سرش و به آقای چوی نگاه کرد. با خود گفت که چه کار ضروری داشته که این وقت شب، درست مثل ما، اینجاست؟ وقتی که برگشت، حالت تعجب یوجین را دید. یوجین، به روی دستگاه خود دستی کشیده و تعجب کرده بود. به شیموک گفت:" مثل اینکه سیستم، تا الان روشن بوده! هنوز گرمه!" شیموک، شک کرد و دنبال چوی پیل جه دوید. فاصله چندانی با او نداشت. آقای چوی هم متوجه شد و اقدام به فرار کرد و شیموک هم دنبالش دوید و آقای چوی را صدا میکرد. هر دو به خیابان رسیدند و میخواستند از عرض خیابان عبور کنند. خیابان خلوت به نظر میرسید اما ناگهان، کامیونی سر رسید و با آقای چوی تصادف کرد و رفت یک تصادف بزن و دررو بود. شیموک، از سوی دیگر خیابان، شاهد تصادف بود. بعد از آن، دنبال آقای چوی رفت. لحظات آخر عمرِ آقای چوی بود. میخواست چیزی بگوید اما نتوانست اما به جیب کتش اشاره کرد. شیموک، سریع داخل جیب را گشت و گوشی او را پیدا کرد. موبایل، با اثرانگشت رمزگذاری شده بود. شیموک، انگشت آقای چوی را گرفت و قفل موبایل را باز کرد و رز موبایل را عوض کرد. اما وقتی که میخواست بپرسد که چه چیزی داخل این موبایل هست، دیر شده بود. آقای چوی، مُرده بود. شیموک، بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. اشخاصی از اطراف، بالای سر آقای چوی رسیده بودند و یکی از آنها، به پلیس زنگ زد و گزارش داد. شیموک، تصمیم گرفت که پیش یوجین برگردد. یوجین، همه چیز را از بالای پنجره دیده و شوکه شده بود. وقتی شیموک، پیش یوجین آمد، یوجین که هنوز از اتفاقات پیش آمده گیج شده بود و به نظر، همه چیز سریع پیش میرفت، با خود فکر کرد که شاید، شیموک هم در همین شوک باشد و دوباره سردرد بگیرد. برای همین، همان اول گفت:" بهتره یه کم بشینی" و سریع، دو لیوان آب آورد و یکی از آنها را به شیموک داد و گفت:" یه کم آب بخور! بهتره یه کم به چیزی فکر نکنیم و تمرکزهامون رو جمع کنیم!" شیموک، سرش را تکان داد و آب را از دست یوجین گرفت و نوشید. کمی بعد، شیموک، موبایلی را که از آقای چوی گرفته بود را باز کرد. یوجین، دلیل وجود موبایل را پرسید و شیموک هم توضیح داد. یوجین، موبایل را برداشت و کمی بالا و پایین کرد و گفت:" وای! یعنی چی تو این موبایله؟!" و بعد، یکباره موبایل را به شیموک داد و گفت:" بهتره خودت دنبالش بگردی. اصلا یادم نبود ما برای چی اومده بودیم اینجا!" و بعد، پرسید:" میتونی بگی شماره پلاک اون راننده تاکسی چی بود؟" شیموک، بعد از کمی مکث، شماره پلاک را کامل گفت. یوجین، در سیستم جستجو کرد و همان لحظه، شیموک، به اپ های موبایل نگاه مینداخت تا چیزهای به درد بخوری پیدا کند. اولین جایی که رفت، گالری بود. اوایل گالری، چیزی که توجه شیموک را جلب کند وجود نداشت اما وقتی به عکسهای قدیمیتر نگاه کرد، متوجه شد که به صورت پنهانی، از او عکس گرفته شده است. آن هم زمانی که در وونجو بود. سرش را بلند کرد و پرسید:" آقای چوی، به وونجو رفته بود؟" یوجین گفت:" آره! تقریبا چند ماه پیش، یه ماموریت بهش خورد و رفت وونجو!" و بعد، همان موقع، با تعجب پرسید:" وایسا! یعنی تصادفی نبوده؟" شیموک، عکسهایی که با موبایل آقای چوی، از خودش گرفته شده را به یوجین نشان داد. یوجین، موبایل را گرفت و عکسهای پشت سرهم را نگاه میکرد. همان لحظه، نتیجه ی جستجوی سیستم یوجین درمورد شماره پلاک، معلوم شد و آدرس صاحب پلاک، روی صفحه آمد. یوجین، بار دیگر تعحب کرد و گفت:" فکر نمیکنم عجیبتر از این باشه!" شیموک، نگاهی به سیستم انداخت. یوجین گفت:" این آدرس همون کسیه که تعقیبش کردم. همونی که مادرت رو تهدید کرده بود! ولی من، وقتی تعقیبش کردم، ماشین نداشت! خودش سوار تاکسی شده بود" شیموک گفت:" خب این احتمالش هم هست که از ماشینش استفاده نکرده باشه!" یوجین، در حالیکه سیستم خود را خاموش میکرد، گفت:" باید بریم تا بفهمیم!"
وقتی در راه بودند، یوجین گفت:" ولی یه چیزی این وسط درست نیست!" شیموک گفت:" چی؟"
-"اگه فرض کنیم راننده تاکسی، دادستان جونگ رو کشته باشه، یعنی اینکه از قبل، از مخفیگاهش خبر داشتن! ممکنه تمام این مدت، منتظر فرصت بودن؟"
-" که از قتل دادستان جونگ هم علیه من استفاده کنن؟"
-" بدترین حالتش همینه! و این یعنی خیلی فرصت نداریم! نهایت تا فردا صبح!"
شیموک، سرش را پایین انداخت و بعد، دوباره بالا آورد و رو به یوجین گفت:" این منم که فقط تا فردا مهلت دارم. تو دیگه لازم نیست تا این حد پیش بیای!" یوجین، کمی مکث کرد و گفت:" گفته بودم که! من تا آخرین لحظه همراهت میام! لازم نیست نگران چیزی باشی!"
-"گفتی نگران؟!"
-" آره! من از خودم میتونم محافظت کنم!"
-"دوباره نگران! پس نگران شدن اینطوریه؟"
یوجین، برگشت و به شیموک نگاه کرد. شیموک، به جلو خیره شده و گویا در فکر فرو رفته بود. گویا یک احساس دیگر که بتواند بدون نگاه کردن به نشانه های آن، متوجهش بشود، حالا میتواند درک کند و وقتی بیشتر فکر میکرد، متوجه شد زمانی که دنبال دادستان سو مفقود شده میگشته، چیزی که تجربه میکرده، همان نگرانی بوده و حالا متوجه این مطلب شده بود. یوجین، لبخندی زد. دیگر چیزی نفهمیدند. نفهمیدند کِی بود که به درِ خانه ی راننده تاکسی رسیدند. یوجین، ترفندهای زیادی به کار برد تا راننده تاکسی را به سمت در بکشاند. گویا بسیار با احتیاط عمل میکرد. بالاخره توانست راننده تاکسی را جلوی در بکشاند. راننده، تا شیموک را دید، او را شناخت و سعی کرد درِ خانه را ببندد که شیموک، با پاهایش جلوی در را گرفت و نگذاشت در را ببندد. سپس هر دو وارو خانه شدند. یوجین، در را قفل کرد. همان لحظه، شیموک، جلو میرفت و پرسید:" چرا کشتیش؟" و راننده هم در حالیکه عقب عقب میرفت، گفت:" باور کنید من اون رو نکشتم! آخه اگه من کشته بودمش، الان اصلا اینجا نبودم و داشتم فرار میکردم!" یوجین گفت:" ولی اگه گردن دادستان هوانگ میفتاد چی؟ اون موقع که لازم نبود فرار کنی!" راننده گفت:" یه لحظه اول به حرفهای من گوش بدید! لطفا!"
چند لحظه بعد، یوجین، شیموک و راننده، روی مبل نشسته بودند. یوجین، اجازه گرفت که صدای راننده را ضبط کند. در همین حال، راننده تاکسی گفت:" اسم من جی جی پیونگ هستش! حقیقتش من راننده هستم اما نه راننده تاکسی! شما روز تصادف، متوجه من نشدید؟ من دقیقا راننده ی لی سونجه بودم!" شیموک، لحظه ای صورتش را بلند کرد و فکر کرد. چرا متوجه این مرد در روز تصادف نشده بود؟ شاید بخاطر این بوده که کسی که فوت کرده، بیشتر توجهش را جلب کرده بود. آقای جی ادامه داد:" شما میدونید دادستان جونگ، چطوری لی سونجه رو میشناخت؟" شیموک، انگار که علامت سوال در ذهنش ایجاد شده باشد، به آقای جی نگاه میکرد. آقای جی گفت:" نه! این نبوده که با هم، همکلاس بودن! دادستان جونگ، از یکسال قبل، داشت درمورد قاچاقهایی که لی سونجه انجام میداد تحقیق میکرد!" یوجین گفت:" این چه ربطی به دادستان هوانگ داشت؟"
-" حقیقتش این بخش از نقشه اشتباه پیش رفت! اصلا قرار نبود پرونده دست دادستان هوانگ بیوفته! قرار بود دست دادستان جونگ باشه! اون موقع، همین بلایی که الان سرش اومد، چند ماه زودتر رخ میداد! اون موقع، هیچکس مشکوک نمیشد که کی کشتتش! واقعا فکر میکنید لی سونجه، به هانجو احتیاج داره؟ نه! درآمدی که هانجو داره، حتی یک دهم درآمدی که لی سونجه از طریق قاچاق داره نیست! هانجو، فقط براش بستری میشد که بتونه راحت کارهای خودش رو بدون درگیری قانونی انجام بده!"
-" چرا ما بابد بهت اعتماد کنیم؟! نقشه کاملا بی نقص بود! تصادف و مرگ ساختگی برای اینکه هانجو، به اسم لی سونجه نباشه ولی بتونه هانجو رو برای لاپوشانی کارهاش در اختیار داشته باشه! بعد هم اگه پرونده دست دادستان جونگ میفتاد، مجبور میشد پنهانی راجبش تحقیق کنه و چون کسی از تحقیقاتش خبر نداشت، اگه یه زمانی کشته میشد، کسی نمیفهمید کی کشتتش! نقشه، کمی اشتباه پیش رفت و مانع سرراهتون شد. نقشه عوض شد و چون آقای هوانگ نفهمیده بود اون فرد، لی سونجه است، فقط مدتی از پرونده دورش کردید! با این حال، تو سعی کردی دنبال دادستان جونگ باشی! بهش نزدیک شدی که ببینی چقدر میدونه و همینطور منتظر فرصت بودید. میدونستید که دادستان جونگ، دنبال دادستان هوانگ میره و نقشه کشیدید موقعی کشته بشه که به راحتی، یه پاپوش دیگه برای دادستان هوانگ درست شه! حالا چطور بپذیریم که این اطلاعات رو به راحتی در اختیارمون گذاشتی؟ چطوری بهت اعتماد کنیم؟"
-" ولی ما، برای دادستان هوانگ پاپوش ندوختیم؟"
-"چی؟"
-" بذار اینو بگم؛ لی سونجه خطرناکتر از این حرفاست. چقدر پشت در موندید؟ وقتی وارد خونه شدید، با اینکه میخواستم مانعتون بشم، ولی الان، یه فرصت در اختیارمه که جونم رو نجات بدم! اینکه تا حالا کسی از طرف لی سونجه سراغم نیومده، یعنی کسی بهش خبرنداده!"
-"میدونی کی اونو کشته؟"
-" نمیدونم! واقعا نمیدونم! لی سونجه روابط مخفی زیادی داره! حتما یکی از اونها بوده!"
-" از پرونده قاچاق لی سونجه، دیگه کی خبر داشت؟"
-" مطمئن نیستم! ولی یه بار بهم گفتن به یه پلیس بگم که اگه اون و دادستان جونگ، کاری نکنن آقای هوانگ، دست از پرونده بکشه، هرکسی که ذره ای درمورد لی سونجه بدونه، کشته میشه! از جمله خودِ آقای هوانگ! بازم میگم؛ ما برای آقای هوانگ، پاپوش ندوختیم!"
شیموک، سریع موبایل آقای چوی را بیرون آورد و به گالری رفت. در همین فاصله، یوجین گفت:" صبرکن! یعنی پاپوش دوختن برای دادستان هوانگ، کار دادستان جونگ بوده؟" همان لحظه، شیموک، از گالری، یک عکس سلفی که آقای چوی از خودش گرفته بود را نشان آقای جی داد. آقای جی گفت:" خودشه! همون پلیسه!"
یوجین، رو به آقای جی کرد و گفت:" من تو رو تحویل پلیس میدم! اونجا حداقل جات امنه! یه پلیس قابل اعتماد پیدا میکنم!" و سپس، به بازپرس جانگ گئون زنگ زد و جریان را برای او تعریف کرد و سپس، گروه پاسگاه یونگسان، آقای جی را بردند. همان موقع، شیموک و یوجین، از خانه ی آقای جی بیرون آمده و در ماشین نشستند. یوجین، رو به شیموک کرد و گفت:"وای! فکرش رو نمیکردم که دادستان جونگ برات پاپوش دوخته باشه! حالا بنظرت باید چیکار کنیم؟"
شیموک، سرش پایین بود و داخل موبایل آقای چوی را نگاه میکرد و گفت:" باید اثری ازش باشه!"
-" اثری از چی؟"
شیموک، به یوجین نگاه کرد و گفت:" باید دنبال چیزی که دادستان جونگ دنبالش میگشت باشم. احتمالا آقای چوی هم همینو میخواست بهم بگه!" همان لحظه، یوجین به سمت پاسگاه پلیس در منطقه ای که دادستان جونگ در آن کشته شده بود، حرکت کرد. فکر کرد که اگر مدارک ضبط شده در آنجا را ببیند، شاید بتواند سرنخی پیدا کند. شیموک، فکر میکرد شاید در محل جرم هم چیزهای دیگری پیدا شود اما یوجین، مانع شد و گفت که خطرناک است و بهتر است در آخرین مرحله، به این فکر باشند. سپس ادامه داد:" اینکه هیچ حرکتی هنوز از طرف لی سونجه سرنزده، خودش خطرناکه! این بیشتر منو میترسونه! احساس میکنم فقط یه جا نشسته و ما رو تماشا میکنه! میگم نکنه ما داریم طبق نقشه اش پیش میریم؟" همان لحظه، انگار که شیموک، چیزی پیدا کرده باشد، گفت:" صبرکن!" یوجین، لحظه ای ماشین را پارک کرد و به چیزی که درون موبایل بود، نگاه انداخت. گویا شیموک، متوجه یک پوشه مخفی در موبایل آقای چوی شده بود که فایل های مدارک مربوط به قاچاق لی سونجه در آنجا بود. شیموک و یوجین، هر دو، تمامی مدارک را تک به تک نگاه و پس از آن، به سمت پاسگاهی که میخواستند بروند حرکت کردند. وقتی به پاسگاه رسیدند، موبایل آقای چوی زنگ خورد. شماره ناشناس بود. شیموک تصمیم گرفت که به تلفن آقای چوی پاسخ دهد. صدایی از پشت تلفن گفت:" من، چیزی دارمکه دست توعه! و تو هم چیزی داری که دست منه! پس بهتره هرچه زودتر، اون چیزی که من احتیاج دارم رو بهم بدی!" و بعد، قرار ملاقات، در همان صحنه جرم گذاشته شد. یوجین ترسید و همان لحظه، به موبایل مادرِ شیموک زنگ زد. مادرِ شیموک، گوشی را برداشت و گفت:" چیزی شده این ساعت شب؟" یوجین عذرخواهی کرد تلفن را قطع کرد و به شیموک گفت:" خوشبختانه برای مادرت، اتفاقی نیفتاده! اما اون، چی از خودت، پیشش داره؟" شیموک، چیزی نگفت. سپس، هردو باهم به سمت محل جرم حرکت کردند. وقتی به آنجا رسیدند، شیموک، رو به یوجبن کرد و گفت:" باید اینجا رو خودم برم!" سپس، موبایل آقای چوی را به یوجین داد و گفت:" من، تحت هیچ شرایطی، این موبایل رو بهشون نمیدم. بهتره که با خودت ببری اش!" شیموک، میخواست پیاده شود که یوجین، یک لحظه دست او را گرفت و گفت:" پس مراقب خودت باش!" شیموک، لحظه ای به دست خودش خیره شد. با خود گفت چرا دستش را عقب نمیکشد؟ مگر نه اینکه هرکسی که دستش را میگرفت، سریع عقب میکشید و آن را رها میکرد؟ پس چرا اینبار، نمیخواهد چنین کاری کند؟ همان موقع، چندبار پلک زد و سرش را بالا آورد و به یوجین گفت:" تو هم همینطور!". شیموک، به سمت محل وقوع جرم رفت. یوجین هم احساس کرد که باید نیروی کمکی خبر کند و موبایل آقای چوی را به عنوان مدرک ثبت کند. بنابراین، او هم به سمت پاسگاه راه افتاد.
Chapter 4: پایان بازی
Chapter Text
یوجین، به سرعت، خود را به پاسگاه رساند. اینقدر سراسیمه بود که از یاد برده بود که باید چکار کند. فقط میدانست که باید هرچه سریعتر، نیروی کمکی را خبر کند. درون پاسگاه، میدوید تا اینکه، رئیس پاسگاه، یوجین را دید که در حال دویدن است و مرتب، سراغ رئیس پاسگاه را میگیرد. جلوی یوجین را گرفت. یوجین، در حالی که گریه میکرد، یونیفرم رئیس پاسگاه را گرفت و گفت:" لطفا کمک کنید! جون یه نفر در خطره!"
همان لحظه، شیموک، با دست خالی وارد مخفیگاه دادستان جونگ، که محل قتل او هم بود، شد. شیموک، آرام آرام قدم برمیداشت. لحظه ای به پشت سر خود نگاه کرد. با اینکه شب بود، ولی داخل آنجا، خیلی تاریکتر از بیرون بود. شیموک، از داخل مخفیگاه، بیرون را نگاه کرد. یاد آخرین لحظات دادستان لی چانگ جون افتاد. وقتی که شیموک، شاهد مرگ او بود. با خود میگفت که کاش، یوجین به این محل نیاید. گویا فکر میکرد که شاید این لحظات، آخرین لحظات عمرش باشد. نمیخواست یوجین، این لحظات را ببیند. کمی جلوتر رفت. مردی، جلویش را گرفت. مردی درشت اندام که یک زخم روی گونه ی خود داشت. آن مرد، شیموک را گشت که اسلحه ای با خود نداشته باشد. سپس او را به داخل راهنمایی کرد. مردی آنجا ایستاده بود. درست همانجایی که بود، ماه گرفتگی داشت. او، خودِ لی سونجه بود. لی سونجه گفت:" باید بگم که خیلی سریعی! به این سرعتت باید آفرین گفت! با اینکه گفته بودم هرچی که افسر چوی با خودش داره رو بردارن، اما گویا اون چیزی که من میخواستم رو تو برداشتی! بهتره تا اوضاع از این بدتر نشده، باید اون چیزی که پیش تو هستش رو بهم بدی!"
شیموک گفت:"پس تو بودی که آقای چوی رو کشتی! دادستان جونگ چطور؟"
-"من؟ اشتباه نکن! من کسی رو نکشتم! من فقط به اونی که بغل دستت وایستاده گفتم یه مزاحم سر راهمه! اونم از سر راهم برشون داشت! بهش گفتم وقتی از شر آقای چوی خلاص شد، موبایلش رو برداره اما گویا تو زودتر برداشتی!"
شیموک، نگاهی به مردِ صورت زخمی کنار دستش انداخت. سپس، به لی سونجه نگاه کرد و گفت:" گفتید که چیزی من دارم که دست شماست! اون چیه؟"
-" اوه! نگفته بودم! درواقع دوتا چیز هست که پیش من داری! اگه معامله رو قبول کنی، منم مدرکی رو بهت میدم که باهاش بتونی بیگناهیت رو ثابت کنی!"
-"اگه اینکار رو نکنم؟!"
-" گفتم که؛ تو، دوتا چیز پیش من داری! اون دومی اش هم زندگیته! از دست دادن این معامله، به معنی از دست دادن زندگیته!" در همین حین، لی سونجه، اسلحه خود را بیرون آورد و صداخفه کن اسلحه را به آن وصل کرد. شیموک، همینطور، به نحوه ی بسته شدن اسلحه نگاه میکرد. سپس، در حالیکه احساس میکرد انگار که چیزی جلوی گلویش را گرفته باشد، به سمت بالا نگاه کرد. همان لحظه، تمام عمر خود، به یک لحظه، از جلوی چشمش عبور کرد. چشمانش را بست و سرش پایین آورد و به لی سونجه نگاه کرد. سپس گفت:" متاسفم! من این معامله رو نمیتونم قبول کنم!" لی سونجه گفت:" میدونی دادستان جونگ آخرین لحظاتش چی گفت؟ گفت با تو کاری نداشته باشم. ولی امروز باید بگم که متاسفم! تو، زندگیت رو از دست میدی! و اینکه یه داستان جذاب، روزنامه ها رو پر میکنه! دادستانی که همکار خود را کشت، در همان محل خودکشی کرد!"
لی سونجه، بعد از قهقهه زدن، ادامه داد:" داستان جذابیه مگه نه؟ وقتی میگم زندگیت رو از دست میدی، یعنی همه چیز!"
-" ولی من، زندگیم رو خیلی وقته که از دست دادم! وقتی که ۱۴ ساله بودم، از دستش دادم!"
شیموک، این جمله را گفت و برگشت و میخواست بیرون برود و لی سونجه هم آماده ی شلیک شد.
همان لحظه، یوجین، با نیروی کمکی، به مخفیگاه رسیده بود. یوجین، تمام مدت استرس داشت که چه بلایی سر شیموک آمده است. وقتی رسیدند، یوجین میترسید که وارد آنجا شود. نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. به زور، اشکهایش را پاک میکرد تا اشکهایش، جلوی دید او را نگیرند و آرام آرام، به سمت داخل حرکت میکرد. در حالیکه نیروهای دیگر، به سرعت به سمت داخل رفته بودند، شیموک، بیرون آمد و چشمش به یوجین افتاد. به سمت یوجین حرکت کرد اما گویا توان راه رفتن نداشت و بعد از یکی دو قدم، دو زانو روی زمین افتاد. یوجین، مطمئن شد که بلایی سر او آمده. به سرعت به سمت شیموک دوید و نشست و بازوهای او را گرفت. کت شیموک، کنار رفت و یوجین، لکه های خون را روی لباس شیموک دید گویا شیموک، تیر خورده بود. شیموک چیزی نمیتوانست بگوید و فقط به یوجین خیره شده بود اما احساس میکرد که کم کم، دید او، تار میشوند. یوجین، وقتی که دید که دارد از حال میرود، مرتب او را بلند صدا میکرد اما فایده نداشت و شیموک، از حال رفت. یوجین برگشت و فریاد زد:"پس چرا کسی نمیاد کمک؟ یکی زخمی شده!" و همان طور که شیموک را بین دو دست خود نگه داشته بود، نمیدانست چکار کند. فقط گریه میکرد و نفهمید چی شد که ناخودآگاه، شیموک را درآغوش خود گرفت. دستهای یوجین هم خونی شده بود اما یوجین، توجهی نداشت و فقط، درحالیکه شیموک را درآغوش خود گرفته بود، بلند بلند گریه میکرد.
چند دقیقه بعد، یوجین، در آمبولانس، کنار شیموک بود و آمبولانس، به سمت بیمارستان در حرکت بود. یوجین، در ذهن خود، با شیموک حرف میزد و میگفت:"مگه نگفتم دیگه نمیخوام هیچوقت اینطوری ببینمت؟! چرا دوباره باز روی تخت افتادی؟ چرا باز داری میری بیمارستان؟" و چشمهایش را بست و اشک، از چشمان یوجین سرازیر شد.
تقریبا حوالی صبح بود. یوجین، پشت در اتاق عمل، روی صندلی نشسته بود. این مدت، متوجه گذر زمان نشده بود. به خودش آمد و دید که جراحش، از اتاق عمل بیرون می آید. یوجین، بلند شد. دکتر به او نگاه کرد و گفت:" ما، تیر رو بیرون آوردیم! تقریبا از نزدیکی قلبش رد شده بود. شاید اگه کمی دیرتر اومده بودین، زنده نمیموند...اما.."
یوجین گفت:" اما چی؟"
-" بعضیا حین عمل، تمایل به زنده بودن دارن بعضیا هم تمایل به مرگ. اما این مورد انگار فرق میکرد! انگار که هیچ واکنشی نسبت به زندگیش نداشت! به هوش اومدنش، بستگی به خودش داره...انگار که هنوز نمیدونه که باید بمیره یا باید زنده بمونه.."
-"ما باید چیکار کنیم؟"
-" اون با اینکه بیهوشه، ولی همه چیز رو میفهمه. اگه میخواید که زنده بمونه، یه دلیل برای زنده موندنش پیدا کنین! باید تصمیم بگیره که برگرده!"
یوجین، به درِ اتاق عمل خیره شده بود و دکتر هم از آنجا رفت. بعد از چند لحظه، به سمت بیرون از بیمارستان دوید و به سمت خانه ی خود حرکت کرد. به این فکر افتاد که باید به مادرِ شیموک، خبر دهد که چه اتفاقی افتاده.
تقریبا یک ساعت بعد، یوجین و مادرِ شیموک، به بیمارستان برگشتند. مادرِ شیموک، در راهروی بیمارستان میدوید. وقتی پشت درِ اتاق رسید، یوجین، او را صدا زد. سپس گفت:" میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟" مادرِ شیموک، نگاهی به یوجین انداخت. یوجین ادامه داد:" لطفا حرفهای دلتون رو بهش بزنید. لطفا کاری کنید که انگیزه زندگی پیدا کنه. انتخابش، به حرفهای شما بستگی داره"
-" تو خودت کجا میری؟"
-" باید وقتی بیدار شد، خبرهای خوب بشنوه! میرم دنبال خبرهای خوب!"
مادرِ شیموک، لحظه ای قلبش آرام گرفت. لبخندی زد و آرام، وارد اتاق شد. شیموک، بیهوش روی تخت افتاده بود. مادرش، کنارش نشست و گفت:" انگار دیدنِ تو، بیهوش تو بیمارستان، برای من عادی شده! درست مثل بچگیات که از درد، بیهوش میشدی و من، میومدم بالای سرت. الان که فکرش رو میکنم، چهره ات نسبت به اون موقع، اصلا تغییری نکرده! مثل همون موقع ها شدی!"
سپس، دستش را روی دست شیموک گذاشت و گفت:" شنیدم که برات چه اتفاقی افتاده! میدونم چرا دکتر گفت که تصمیم نگرفتی که زنده بمونی یا بمیری! حق داری! دنیا بهت ظلم کرده! طوریکه هیچوقت زندگی واقعی رو تجربه نکردی! اگه تصمیم بگیری که بمیری، من جلوت رو نمیگیرم! نمیدونم میفهمی یا نه، ولی من، تو رو هر طوری که هستی دوستت دارم!...متاسفم...من نتونستم بهت بگم که منو ببخشی! فکر کردم اینطوری، مثل آدمهای معمولی زندگی میکنی اما جز تنهایی، چیزی نصیبت نکردم..لطفا منو ببخش..."
مادرِ شیموک، چند دقیقه ی دیگر ماند و بعد، از اتاق بیرون رفت. همان لحظه، شیموک، برای لحظه ای کوتاه، به هوش آمد و انگار که تمام حرفهای مادرش را شنیده باشد، و در حالیکه تار میدید، رفتن مادرش از اتاق را نگاه کرد و بعد، دوباره از هوش رفت و وقتی که چشمانش را بست، یک قطره ی اشک، از چشمانش سرازیر شد.
*** ده روز بعد ***
بازپرس جانگ گئون، یوجین را سوار ماشین خود کرده بود و میخواست یوجین را به بیمارستان برساند. شنیده بود که شب قبل، شیموک به هوش آمده است. همراه یوجین، یک پاکت بود. اعماق قلبش، خیلی خوشحال بود اما سعی میکرد خود را کنترل کند. بازرس جانگ فهمید و گفت:" نمیخواد خوشحالیت رو پنهان کنی! خدای من! آخه تو از چیِ اون مرد خوشت میاد که هرکاری براش میکنی؟ اون مرد، هیچ علاقه ای که به تو نداره! مطمئنم مثل زمانی که خانم یونگ کشته شد، حتی اگه یه زمانی، تو هم بمیری، هیچ عکس العملی از خودش نشون نده! اصلا احساس داره؟"
یوجین گفت:" کی میگه اون احساس نداره؟"
-"خدای من! واقعا که چشمات کور شدن!"
به جلوی درِ بیمارستان رسیدند. یوجین، از ماشین پیاده شد و رفت. بازرس جانگ هم چند ثانیه بعد، از بیمارستان رفت. یوجین، به اتاق شیموک رسید. مادرِ شیموک، یک لحظه برگشت و یوجین را دید و در را باز کرد. هر سه، به هم سلام کردند. یوجین، لبخند زده بود. مادرِ شیموک گفت:" من، شما رو تنها میذارم. هنوز، بخاطر زخمش، حرف زدن براش سخته ولی نگران نباش! اگه حرف نزد، ناراحت نشو!" یوجین لبخند زد و گفت:" چشم!" و مادرِ شیموک، از اتاق بیرون رفت. شیموک، سرش را پایین انداخته بود و بریده بریده گفت:" متاسفم!" یوجین، لبخندش پرید. سرش را پایین انداخت و درحالیکه میخواست جلوی بغض خود را بگیرد، گفت:" چرا این حرف رو میزنی؟" سپس، به پاکتی که دستش بود نگاه کرد و سرش را بالا آورد و گفت:"بزودی آقای کیم میاد دنبالت. چون تو دادستان نیستی، نمیتونی پرونده رو دوباره به جریان بندازی. بخاطر همین، آقای کیم داره دنبال وکیل خوب میگرده تا دنبال پرونده تو باشه. لی سونجه هم دادگاهش تشکیل شده و بهش حکم سنگین زندان خورده! دیگه نگران نباش! همه چی تموم شد!"
سپس، نامه ای را از پاکت بیرون آورد و به شیموک داد. شیموک، لحظه ای به نامه و لحظه ای دیگر به یوجین نگاه کرد. یوجین گفت:" وقتی وسایلهای دادستان جونگ رو میگشتیم، این نامه رو پیدا کردیم با یه سری مدارک دیگه. من نامه رو خوندم اما این نامه، برای تو نوشته شده"
شیموک، نامه را نگاه کرد و خواند:
"جناب دادستان هوانگ!
فکر میکردم که بعد از چند ماه، براحتی بتونم باهات صحبت کنم اما افراد لی سونجه، هنوز دنبال من اند! مجبور شدم مخفی بشم! این نامه رو هم برای همین مینویسم چون فکر کنم بالاخره یه روز، منو پیدا کنن و من تا اون موقع، زنده نخواهم بود.
میخواستم بگم که متاسفم! این من بودم که برای تو پاپوش درست کردم و تو رو به زندان انداختم! از اینکه شش ماه، عمرت رو هدر دادم، متاسفم اما چاره ای نداشتم!
دادستانی، به وجود افرادی مثل تو نیاز داره! بخاطر همین، توی یه پاکت، مدارکی که بیگناهی ات رو ثابت میکنه قرار دادم. اگه فرصتی پیش بیاد و زنده بمونم، خودم پرونده ات رو به جریان میندازم اما اگه من مُردم، تو اینکار رو بکن! لطفا به دادستانی برگرد!"
دست شیموک که نامه در آن بود، سست شد. شیموک، به روبرو خیره شده بود و نمیدانست باید چه بگوید. همان لحظه، یوجین، بقیه محتوای پاکت را به شیموک داد و گفت:" اینها، تمام مدارکی هستند که دادستان جونگ، به جا گذاشته!" شیموک، یک لحظه ی کوتاه، به درِ اتاق نگاه کرد. به یاد مادرش افتاد و گفت:" واقعا لازمه که برگردم؟" یوجین گفت:" منظورت چیه؟"
-" فکر کنم توی خواب، صدای مادرم رو شنیدم! اگه من به دادستانی برگردم، دوباره تنهاش میذارم؟"
مادرِ شیموک، دو لیوان کاغذی را پر از قهوه کرد و میخواست وارد اتاق شود که از پشت شیشه، یوجین را دید که دستش را روی دست شیموک گذاشت و شیموک هم سرش را طرفِ یوجین برگرداند. صدای یوجین، از اتاق بیرون می آمد که میگفت:" فکر میکنی تو زندگیت اشتباه کردی؟ بهتر نیست بجای فرار کردن، دنبال راهی برای جبرانش باشی؟"
شیموک، دوباره به یوجین نگاه کرد. باز به دستهایش فکر کرد و گویا این بار، نمیخواست یوجین، دستش را از روی دست خود بردارد. سرش را یک لحظه پایین انداخت و بعد، بالا آورد و گفت:" حق با توعه. حالا که فکرش دو میکنم، تو زندگیم اشتباه زیادی مرتکب شدم.." همان لحظه، شیموک با حالت تعجب، گفت:" گفتم زندگی؟ بنظرت زندگی یعنی چی؟"
یوجین، سرش را پایین انداخت و گفت:" همین که این سوال رو پرسیدی، یعنی از همه ی آدمها، یه قدم جلوتری. همه صبحها از خواب بیدار میشن! سرکار میان، برمیگردن خونه، بدون اینکه این سوال رو بپرسن که زندگی چیه! آیا تو مسیر درستش هستیم؟ کاری که ما تا حالا کردیم، زندگی کردن بوده؟"
-" خودت چطور؟ تا حالا این سوال رو از خودت پرسیدی؟"
یوجین، همان لحظه، یاد خودش افتاد. وقتی در عزاداری پدر و مادرش بود. زمانی که همه ی همکلاسیهایش در ۱۷ سالگی، اوج شور و جوانی را تجربه میکردند، او باید با مشکلات زندگی روبرو میشد. سپس، گفت:" نه! ولی از دست رفتن زندگی رو تجربه کردم....بنظرم زندگی یعنی آدم، کسی رو داشته باشه که دوستش داشته باشه..."
شیموک، دوباره به یوجین نگاه کرد. قبلا مطمئن بود معنی دوست داشتن را نمیفهمد اما حالا، نمیداند که آن چیزی که همه بهش میگفتند "دوست داشتن"، همان چیزی است که در ذهنش هست یا نه؟ آیا اینکه برای یک نفر، هرکاری بکنی، نامش دوست داشتن هست یا نه؟
همان لحظه، یک اتفاق جالب افتاد! موبایل یوجین زنگ خورد. قبلا روی سایلنت بود بخاطر همین، شیموک اولین بار بود که صدای زنگ موبایل یوجین را میشنید. آهنگش جالب و طنزآلود بود. یوجین، متوجه شد که پشت خط، آقای کیم است و احتمالا وکیل خوب پیدا کرده است. رد تماس کرد و پیامک داد که بعدا زنگ میزند. شیموک پرسید:" این آهنگ موبایل توعه؟" یوجین گفت:" آره! باحاله مگه نه؟" شیموک، لبخندی زد.
مادرش، از پشت شیشه، او را دید. تعجب کرد! در حالیکه میخندید، با یک دست، جلوی دهان خود را گرفته بود و اشک شوق، در چشمانش حلقه زد. یعنی باورکردنی بود؟ این شیموک است که لبخند میزند؟ میخواست وارد اتاق شود اما ترسید. نکند که لبخند شیموک، بپرد؟ همان لحظه، لیوانهای قهوه را زمین گذاشت و موبایل خود را درآورد و از پشت شیشه، از شیموک عکس گرفت و با لبخند، عکس را نگاه میکرد. بعد از سالها، یک عکس به عکسهای دیگرش از شیموک اضافه شده بود. خیلی خوشحال بود. آنقدر که متوجه رفتن یوجین از اتاق نشد. وقتی به خودش آمد، دید در باز است و یوجین، از اتاق بیرون رفته است. همان موقع، دوید و شیموک را در آغوش گرفت و از خوشحالی گریه کرد و گفت:" ممنونم! ازت ممنونم! حالا دیگه با خیال راحت میتونم بمیرم! ازت ممنونم!" شیموک، که یک لحظه، از آغوش مادرش جا خورده بود، به خودش آمد و تصمیم گرفت به آغوش مادرش، پاسخ دهد. بنابراین، او هم، مادرش را در آغوش گرفت.
------------
یک ماه بعد، شیموک، که به دادستانی برگشته بود، وارد دفتر شرق سئول شد. با سردادستان آنجا، قرار ملاقات گذاشته بود. یعنی سردادستان، از شیموک خواسته بود که به آنجا بیاید. وارد دفتر سردادستان که شد، بعد از احترام گذاشتن و سلام کردن، سردادستان گفت:" من، قبلا معاون آقای کانگ بودم. میدونم که شما، قبلا تو دفتر غرب کار میکردید و آقای کانگ رو میشناختید. برای همین هم آوردمتون اینجا" شیموک گفت:" چه کاری هست که باید انجامش بدم؟"
-"آقای کانگ، برای اینکه گروه هانجو رو زمین بزنه، خیلی زحمت کشید اما نتونست موفق بشه. میخوام پرونده گروه هانجو رو به خودت بسپارم! میخوام به صورت ویژه روی همین پرونده کار کنی...بخاطر آقای کانگ که برای اینکه این پرونده، زحمت کشید، قبولش کن! امروز رو استراحت کن! تازه از دادگاه برگشتی و خسته ای! از هفته دیگه کارت رو شروع کن!"
-"چشم!"
شیموک، از دفتر بیرون آمد و به یوجین زنگ زد و میخواست او را ببیند. یوجین قبول کرد اما یک لحظه ناراحت شد. چون فکر میکرد احتمالا قرار است دوباره به شهر دیگری منتقل شود! شیموک، بعد از قطع کردن، به سمت خانه ی مادرش رفت. مادرش، داشت غذا آماده میکرد. همان موقع گفت:" برای خونه ات، غذا گذاشتم که بذاری اش یخچال!" شیموک، لحظه ای مکث کرد و گفت:" اونجا رو اجاره میدم. میخوام همینجا بمونم!" مادرش، بازهم باور نمیکرد. بسیار خوشحال شد و گفت:" یعنی اومدی اینجا اینو بگی؟" شیموک گفت:" نه! میخوام اتاقم رو آماده کنم! بزودی وسایلهام رو میارمش اینجا!" مادرش، با ذوق فراوان گفت:" نه! بدو زودتر وسایهات رو بیار! اجازه بده خودم مرتبش میکنم!" شیموک، گفت:"چشم!"
-"راستی! اون دختره همکارت..؟"
-"منظورت هان یوجینه؟"
-"آره! هر چند وقت یه بار، دعوتش کن همینجا!"
-"حتما!" و از خانه بیرون رفت. بعد از رفتنش، مادرش به لحظات داحل بیمارستان، وقتی یوجین، دست شیموک را گرفته بود و گفته بود:" باید اشتباهت رو جبران کنی"، فکر کرد و لبخندی زد و با خود گفت:" درسته! من اشتباهم رو جبران میکنم! دیگه نباید تنهایی بکشی! تو بالاخره به زندگی برمیگردی! من، به زندگی برت میگردونم!"
چند دقیقه بعد، یوجین، به سمت قرار با شیموک رفت. تا روی صندلی نشست، پرسید:" خب! ایندفعه قراره کدوم شهر بری؟" شیموک گفت:" قصد جایی رفتن ندارم!" سپس، جریان پرونده جدیدش را برای یوجین تعریف کرد. یوجین گفت:" خب پس ممکنه چندسالی درگیر باشی! خب! به مناسبت موندنت تو سئول، میخوام یه نوشیدنی بزرگ مهمونت کنم!" سپس، یوجین، دوتا لیوان بزرگ را همراه نوشیدنی بزرگ آورد و بعد از تبریک گفتن، لیوان را برداشتند و مشغول نوشیدن شدند. در حین نوشیدن، به یکدیگر نگاه میکردند. همان لحظه بود که هر دو، از نحوه ی نوشیدن هم، خنده شان گرفت. همان موقع، لیوانهای خود را پایین آوردند و با یکدیگر، خندیدند.
پایان
Mjjw (Guest) on Chapter 1 Mon 30 May 2022 09:28AM UTC
Comment Actions
SF_fan on Chapter 1 Thu 02 Jun 2022 02:23PM UTC
Comment Actions